ووت بدین شروع کنین لاولیا
.
.
.فقط سه ساعت راه بود و هری بشدت ذوق زده تا زودتر به کیتنش برسه و اینقدر سفت بغلش کنه تا بین بازوهاش له بشه.
تمام طول راه با خوشحالی آهنگ میخوند و پشت فرمون میرقصید. انگار نه انگار 4روزه نخوابیده و مغزش داره به فاک میره.
وقتی رسید گوشیشو از جیب تنگش درآورد و خواست بهش زنگ بزنه و بگه بیاد جلوی در ولی از فکر دیدن قیافه بهت زده لویی، وقتی بفهمه هری اونجاست، گوشیشو برگردوند تو جیبش و در زد.
مندی، دستیار لویی در رو باز کرد. توی قیافش تعجب و یکمی ترس بود، آره اون نزدیکی لویی و آستن رو دیده بود.
_سلام هریهری به لحن مندی توجهی نکرد و فقط پرسید لویی کجاست. مندی با من من جواب داد
_خب.. اون.. همونجاست... یعنی .. بیرونه... داره قهوه میخوره... تو بالکن.هری بدون توجه به مندی رفت توی خونه و به بقیه افرادی که اونجا بودن سلام کرد و وقتی فهمید بالکن کجاست رفت اونجا.
وارد بالکن شد، صدایی نمیومد... آماده ی شنیدن صدای جیغ بیبیش بود که با دیدن صحنه ی مقابلش ناخودآگاه کیفش از دوشش افتاد... آستن و لویی بغل هم و لباشون... فاک اون لبا مگه فقط هری رو نمیبوسیدن؟
هری کاملا بهت زده بود، انگار زمان ایستاده بود، هیچی نمیفهمید، همه جا تاریک شده بود و چشماش فقط اون لبارو میدید... این وسط خندش گرفته بود، یه لحظه فکر کرد این یکی از شوخیای مسخره و اعصاب خورد کنه لوییه، مثل فیلما شده بود... مرده از راه میرسه، معشوقشو در حال بوسه میبینه و معشوقش وقتی میبینتش میدوه طرفش تا توضیح بده.
ولی... خب لویی وقتی هری رو دید بدون هیچ توضیحی فقط از اونجا دور شد و تقریبا فرار کرد پشت ویلا، این بهت هری رو بیشتر کرد... شاید هری با یه توضیح کوچیک قانع میشد ولی الان بیشتر دلشکسته شد...
....
همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد، وقتی لویی رفت هری حمله کرد به آستن و تا تونست بهش مشت و لگد زد، آستن میتونست از خودش دفاع کنه ولی هری توی اون حالت مهار نشدی بود.
آستن تنها کاری که تونست بکنه این بود که از صورتش محافظت کنه. صورتش بعداز هیکلش یکی از سرمایه های مهمش بود و نمیخواست بخاطر حماقت هری چند روز نتونه کار کنه.
از سر و صدای اونا همه اومدن بیرون و خیلی سریع هری رو از آستن جدا کردن و بردن داخل. آستن رو به سرویس بهداشتی رسوندن تا خون دماغش رو پاک کنن و جای مشتای هری رو دارو بزنن تا کبود نشه.
لویی که صدای دعوا رو شنید برگشت، وقتی رسید که هری رو به زور توی خونه نگه داشته بودن تا دوباره نره سراغ آستن چون هری هنوزم میغرید و فحش میداد.
لویی آروم نزدیک هری شد... وقتی هری متوجه اون شد ساکت شد و به چشماش خیره شد. بقیه کنار رفتن و اونارو تنها گذاشتن. چشمای هری پراز دلخوری و ناراحتی بود و چشمای لویی... خب اونا معلوم نبود چی توشونه دقیقا.
لویی روبروی هری ایستاده بود. منتظر بود هری بهش چیزی بگه یا حتی کتکش بزنه ولی هری فقط زل زده بود توی چشمای لویی.
میخواست دستشو روی شونه ی هری بزاره که هری یهو از جاش بلند شد و یه قدم از لویی جلوتر رفت .
لویی داشت فکر میکرد که هری داره ترکش میکنه ولی همون لحظه دستش کشیده شد و ناخودآگاه پاهاش حرکت کردن.
هری دست لویی رو محکم گرفته بود و به سمت طبقه ی بالای خونه میبرد. لویی مطمئن بود هری تا حالا اینجا نبوده و خونه رو نمیشناسه.
وقتی به راهرو طبقه دوم رسیدن هری برگشت سمت لویی و پرسید اتاقش کجاست. لویی با دست به یه اتاق اشاره کرد و هری دوباره دستشو کشید و باهم رفتن توی اون اتاق. هری در رو بست و با کلید روش، قفلش کرد.
لویی و خودش رو انداخت روی تخت. تی شرت و شلوار خودشو درآورد و پرت کرد کف اتاق. دستش رفت سمت تی شرت لویی... لویی گیج شده بود بخاطر همین بدون مقاومت فقط به هری که با چشمای خمار و نیمه باز کارش رو انجام میداد نگاه کرد.
هری تیشرت و شلوار لویی رو هم درآورد و اونو محکم توی بغلش گرفت و چشماشو بست. سرش توی موها و گردن لویی بود و فقط عمیق بو میکشید.
حتی یه بوسه ریز هم نزده بود و فقط لویی رو بو میکرد. همون طور که سرش توی موهای لویی بود زمزمه کرد
_الان خیلی عصبانیم و فقط میخوام بخوابم. توقع دارم تا وقتی بیدار نشدم همینجا همیجوری بمونی تا فردا بتونم تصمیم بگیرم.لویی با این حرف لرزید، یعنی هری میخواد فردا ترکش کنه؟ ولی اگه هری بخواد ترکش کنه چرا الان اینقدر سفت داره بغلش میکنه و حسش میکنه؟
هری درواقع اصلا نمیخواست فردا کار خاصی با لویی بکنه، اگه کاری هم میکرد با آستن بود... اون بعداز 3 شب و 4 روز نخوابیدن منبع آرامشش رو پیدا کرده بود و تمام وجودش داشت پر میزد که زودتر بخوابه، برای همین لباس خودش و لویی رو درآورد که بهتر بتونه اونو حس کنه.
لویی فقط سرشو تکون داد.
_خوبه لاو.
هری گفت و سرشو توی گردن لویی برد و بعدش بیهوش شد.
DU LIEST GERADE
Who Like Me [L.S] *completed*
Fanfiction(completed) هری نادیده گرفت چشماش رو بست فقط برای اینکه لوییش رو نگه داره لویی دروغ گفت پنهان کاری کرد فقط برای اینکه هریش رو خوشبخت کنه . . . . ولی همیشه اونطوری نمیشه که ما پیش بینی میکنیم Larry Ziam