ووت بدین بعد شروع کنین سوییتیا
.
.
.
در اتاق رو آروم باز کرد، لویی دوباره کنار نوزاد خوابش برده بود.چند لحظه به منتظره ی زیبای روبه روش، به خانواده ی کوچیکش خیره شد، با لبخند کمرنگی پتوی نازکی روی همسرش انداخت و از اتاق خارج شد.
درسته این زیباترین چیزیه که میتونه ببینه، همسرش و پسرش کنار هم.
ولی دور شدن لویی از آستن با اومدن بچه، نگرانش کرده بود.
یه هفته از اومدن پسرشون گذشته بود و لویی دیگه به شرکتش نمیرفت.
لویی تمام وقتشو برای اون پسرکوچولو میذاشت و حتی توی اتاق خوابشون هم نمیخوابید.
با اینکه آستن برای پسرشون پرستار تمام وقت استخدام کرده بود، ولی لویی حتی نمیذاشت اون پرستار نزدیک نوزاد بشه و تمام کاراشو خودش انجام میداد.
آستن به خودش دلداری میداد که این طبیعیه، اون بچه هنوز نوزاده و لویی دلش میخواد همه چیز براش عالی باشه.
ولی ترس اینکه لویی فراموشش کنه، هر روز توی مغزش رژه میرفت. حتی گاهی از آوردن بچه پشیمون میشد.
شاید باید به حرف دکتر گوش میداد و اول جلسه هاشونو میگذروندن.
...
حس میکرد صد نفر همزمان دارن به سرش چکش میکوبن. چشماش از شدت درد سرش باز نمیشدن.
به سختی لای چشماشو باز کرد و اتاق خودش رو دید.
یادش نمیومد چیشده و چرا اینجا خوابیده، آخرین چیزی که یادش بود، تمرین آهنگ جدیدش توی استودیوش و بعد رفتن به خونه بود.
توی راه خونه توی توئیتر میچرخید که اون خبر رو خوند. با یاد آوری اون خبر حس کرد درد سرش چند برابر شد.
خیسی مایعی رو روی لبش حس کرد. چشماشو از درد محکم روی هم فشرد و دستشو به سمت لبش برد.
خون غلظی از بینیش جاری شده بود و دستش رو خونی کرده بود. حالا دیگه مطمئن شد کلی آدم دارن توی سرش، مغزشو متلاشی میکنن.
آروم از جاش بلند و به سمت مستر اتاقش رفت. توی آیینه به صورت خونیش نگاه کرد.
هرموقع فشار عصبی زیادی رو تحمل میکرد، از بینیش خون میومد.
اولین بار توی پرورشگاه بود. وقتی که همزمان توی شوک مرگ سه تا از عزیزاش جلوی چشم خودش بود.
دیگه اینجوری نشد تا زمانی که با لویی به طور کامل کات کرد.
بعداز اون با هر خبری که راجع به لویی میخوند و میشنید این اتفاق میوفتاد.
بدترینش هم مال عروسی لویی بود.
یادشه توی آرامگاه جما بود، با وجود اون همه الکل توی خونش باز هم آروم نشده بود و سردرد داشت میکشتش. خونی که از بینیش جاری بود هیچ جوره بند نمیومد و تنها تی شرتی که از لویی داشت رو پر از خون کرده بود.
YOU ARE READING
Who Like Me [L.S] *completed*
Fanfiction(completed) هری نادیده گرفت چشماش رو بست فقط برای اینکه لوییش رو نگه داره لویی دروغ گفت پنهان کاری کرد فقط برای اینکه هریش رو خوشبخت کنه . . . . ولی همیشه اونطوری نمیشه که ما پیش بینی میکنیم Larry Ziam