خب اینم قسمت جدید
آخر پارت یه سری حرف دارم بخونین گایز
ووت یادتون نره
.
.
._اون مثل فرشته هاست، کوفتت بشه تو یه شب هم شوهر پیدا کردی هم بچه.
اونا توی اتاقی بودن که لیام دور از چشم زین برای بچه آماده کرده بود.
زین پتوی بچه رو مرتب کرد
_مطمئن باش هریم یه روز جفتشو بهت میده بچ... درضمن یادت نره روز عروسیم تو ساقدوش منی نه لیام.لویی کشی به بدنش داد
_معلومه که ساقدوش لیام میشم، همینم مونده اونو با هری توی اتاق انتظار تنها بزارم تا دوباره بپرن رو هم.با هم از اتاق خارج شدن، زین قیافه حق به جانبی گرفت
_خودم پارش میکنم اگه بخواد دوباره رو هری بیوفته خیالت راحت داداش.هری چشماشو بسته و سرشو به پشتی مبل تکیه داده بود. لیام کنارش نشسته بود و آروم باهاش حرف میزد.
لویی همونطور که میرفت سمت هری با حرص گفت
_اگه میخوای پارش کنی الان وقتشه، شما فاکرارو نمیشه یه دقیقه هم تنها گذاشت نه؟کنار هری نشست و دستشو گرفت. لیام از کنار هری بلند شد و کمی بعد هری هم سرشو بلند کرد.
لیام مضطرب به زین نگاه میکرد، زین متوجه جو بد لیام و هری شد.
_لیام میای کمکم میزو بچینیم؟باهم وارد آشپزخونه شدن.
_چیشده لیوم؟لیام با پوست لبشو میجوید
_فکر کنم من گند زدم._یعنی چی؟
لیام سرشو انداخت پایین
_من نباید جلوی اونا خواستگاری میکردم. لویی عاشق بچست و هری هنوز نتونسته خاطراتشو دور بریزه و فکر از دست دادن لویی داره خلش میکنه.زین عصبی گفت
_وای خدا پینو گند زدی گندددد، اون بعد 5سال اومد اینجا و زندگیش به فنا رفت، دیدم لویی چسبیده به بچه، خدا الان هری چقدر اذیت شده. حالا باید چیکار کنیم؟_نمیدونم، واقعا نمیدونم فکر نمیکردم اون خاطرات هنوزم تو سر هری باشن یا هری چیزی راجع بهش به لویی نگفته باشه، من فقط میخواستم تو خوشحال بشی، میخواستم توی مهم ترین نقطه ی زندگیمون کسی که از برادر بهت نزدیک تره باشه، من فقط...
زین با دیدن اضطراب و ناراحتی لیام آروم بوسیدش و نذاشت ادامه بده
_میدونم، میدونم تدی بر، عیبی نداره، تو تقصیری نداری. ببخشید عصبی شدم.لیام سرشو انداخت پایین، حس مزخرفی داشت، نمیخواست به هری آسیب بزنه، هری همونطور که خانواده زین بود، خانواده اونم بود.
زین سر لیام رو بالا گرفت و امیدوارانه گفت
_عزیزم درست میشه، ما کمکشون میکنیم، باشه؟لیام سرشو تکون داد. اون باید دینشو به هری ادا میکرد
...توی طول شام جو بدی بینشون بود، هری با غذاش بازی میکرد، زین و لیام سعی میکردن با شوخی فضا رو عوض کنن و هرچی لویی میخواست به هری نزدیک بشه تا حرف بزنه اون یه جورایی نادیدش میگرفت.
بعداز خوردن شام، بالاخره لری عزم رفتن کردن. لویی نمیخواست از اون فندوق کوچولو دل بکنه ولی با دیدن حال هری که خیلی خوب نبود ترجیح داد زودتر برن خونه.
توی ماشین حرفی زده نشد، هری بدون هیچ حسی چشم به خیابون دوخته بود و رانندگی میکرد. طوری که لویی داشت عصبی میشد، مگه دیدن یه بچه چقدر میتونه ناراحت کننده باشه؟
...وقتی رسیدن، هری مستقیم رفت توی تخت، لویی لباساشو عوض کرد، تردید داشت که هری امشب بخواد پیشش بخوابه یا نه. هری که تعلل لویی رو دید گفت
_میخوای برو خونه ی زین پیش بچه بخواب.لویی چیزی نگفت، خودش عصبی بود ولی حال هری براش مهم تر بود، فقط توی تخت رفت، نمیدونست عکس العمل هری چی میتونه باشه، از پشت هری رو توی بغلش گرفت.
هری که توقع اینو نداشت اول کاری نکرد ولی بعد محکم دستای لویی رو توی بغلش گرفت و بوسید. با صدایی که میلرزید گفت
_چیزی نمیتونه تورو از من بگیره، تو مال منی، باشه لویی؟ هیچی نمیتونه، هیچی، جای تو تا ابد همین جاست.لویی فقط روی موهای هری بوسه میذاشت و چیزی نمیگفت، با اینکه دقیقا نمیدونست چرا هری حالش اینطوره ولی قلبش از عجز توی صدای هری به درد اومده بود.
_میمونم هری، میمونم، تو همه چیزمی، مگه میتونم همه چیزمو ول کنم؟
اونشب لویی تا زمانی که حس کرد هری بیداره باهاش حرف زد و گفت که پیشش میمونه و هیچوقت ترکش نمیکنه. ولی کی میدونه چی میشه؟
.
.
.خب بچه ها
میخوام یکم روند داستانو تند کنم
حس میکنم خیلی داره کند و کسل کننده پیش میره
و اینکه نظراتتون به من خیلی انرژی میده پس دریغ نکنینکاور همین تیکه آخره 😍😢
ووت یادتون نره
بوس به همتونلاو
سپی
STAI LEGGENDO
Who Like Me [L.S] *completed*
Fanfiction(completed) هری نادیده گرفت چشماش رو بست فقط برای اینکه لوییش رو نگه داره لویی دروغ گفت پنهان کاری کرد فقط برای اینکه هریش رو خوشبخت کنه . . . . ولی همیشه اونطوری نمیشه که ما پیش بینی میکنیم Larry Ziam