Part 15

1.4K 214 57
                                    

طبقه 26
از آسانسور خارج شد، روبروش یه سالن بزرگ که شاید بیشتر از 100 متر بود ظاهر شد، تمام اتاق با رنگ سورمه ای و تیره پوشیده شده بود، تنها چیزایی که به چشم می‌خورد ست مبل انتهای سالن و میزی که منشی با لباسای رسمی و تیره پشتش نشسته بود.

صدای قدماش تنها صدایی بود که توی محیط منعکس میشد و باعث اضطرابش میشد.

_سلام، میتونم آقای جکسون رو ببینم؟

منشی بدون اینکه سرشو بلند کنه با چهره و لحن خنثی و بدون احساسش گفت
_شما آقای؟

_تاملینسون، لویی تاملینسون.

منشی با شنیدن اسم لویی از جاش بلند شد و چهرش حالت صمیمانه ای گرفت و لبخند کمرنگی روی لباش ظاهر شد. امیدوار بود لویی راجع به برخورد سرد اولش چیزی به آستن نگه.

_خوش اومدین آقای تاملینسون، در حال حاضر آقای جکسون تشریف ندارن، اگر تماس میگرفتین حتما زمانی که هستن رو بهتون اطلاع میدادم، اگر مایلین باهاشون تماس بگیرم و حضورتونو اطلاع بدم ، تا زمانی که بیان، اینجا ازتون پذیرایی میشه.

لویی که از صمیمت یهویی منشی ابروش بالا رفته بود گفت
_نه ممنون، متاسفم که بدون اطلاع اومدم، برای بعدا دستیارم باهاتون هماهنگ میکنن. روز خوش.

منشی با لبخند لویی رو همراهی کرد و لویی از اونجا خارج شد.

با دیدن اون منشی احساس راحت نبودن میکرد.
درواقع فقط بخاطر اینکه جلوی اون منشی زیادی رسمی و دم و دستگاه کم نیاره گفت دستیارم باهاتون هماهنگ میکنه وگرنه که اون به این تشریفات عادت نداشت.

رفت سمت خونه، امروز دیگه استودیو کاری نداشت البته تاقبل از قرارش با آستن. باید به مندی میگفت که به اون منشی زنگ بزنه.

...

کفشاشو در آورد و وارد خونه شد، هری با خنده تلفن‌ حرف می‌زد، رفت طرفش.

هری از صدای در متوجه اومدن لویی شد و به سمتش رفت. یه دستشو دور کمرش حلقه کرد و لویی روی لباش رو بوسید.

خواست بره دوش بگیره تا تلفن هری تموم شه ولی هری حلقه ی دستشو محکم تر کرد و نذاشت بره.

_آره لویی اومد...میگم بهش... فهمیدم اینقدر نگو... من با کدومتون دارم حرف میزنم...اگه لویی خسته نبود میایم... درو باز نمیکنیم... گوشیو بده دوست پسر دیوونت...باشه... باشه...گادددد خدافظ.

هری تلفن رو قطع کرد و روی مبل انداخت، حالا با دوتا دستاش کمر لویی رو گرفته بود. لویی لبخند زد و بوسه ی دیگه ای روی لباش گذاشت.
_سلام پسر من.

لبای هری از لقبی که لویی بهش داد کش اومدن
_سلام بیب من. خسته نباشی.

هری همونطور که لویی رو به سمت مبل هدایت میکرد حرف زد.
_زین و لیام بودن. میخوان امشب بریم خونشون، تهدید کردن اگه نریم میان میریزن اینجا. منم گفتم باید ببینم بیبیم چی میگه. حالا چیکار کنیم؟

Who Like Me [L.S] *completed*Where stories live. Discover now