Part 40

3.1K 255 465
                                    

سلام... گایز قسمته آخره، آخرین حرفامم بخونین . دوستتون دارم
.
.
.

ماشینش رو نزدیک ورودی عمارت پارک کرد، جلوی در عمارت، نگهبان جلوشو گرفت.

عصبی بهش توپید
_چیکار میکنی عوضی؟من هنوز همسر آستنم، بابای پسرش، میخوای جلومو بگیری؟

نگهبان رو کنار زد و به سرعت به سمت عمارت رفت، وسطای حیاط دیگه داشت به خودش لعنت میفرستاد که چرا ماشینشو نیاورد توی باغ.

در رو باز کرد و شروع به صدا زدن آستن کرد.

_آستن بیا اینجا باید حرف بزنیم.

آستن توی اتاق تامی بود. از وقتی پاش به خونه رسیده بود اونو یک دقیقه هم از خودش جدا نکرده بود و تامی شاهد اشکای بی وقفه ی پدرش بود.

با شنیدن صدای لویی بالاخره از اون اتاق دل کند، حقیقت این بود که نمیتونست به هر جای خونه نگاه کنه و خاطراتش با لویی رو بخاطر نیاره.

همونطور که تامی بغلش بود از پله ها پایین اومد، لویی با دیدن پسرش چند لحظه بهش خیره موند، چقدر دلش برای اون نوزاد چشم آبی تنگ شده بود.

آستن بی توجه به لویی به سمت سالن رفت و روی مبل های راحتی اونجا نشست.

لویی بلافاصله دنبالش راه افتاد و روبه روش نششت
_حداقل میذاشتی اون برگه رو امضا کنم بعد ورود منو به اینجا ممنوع کنی.

لویی با طعنه گفت و پاشو روی پاش انداخت.

_هیچوقت ورودت به اینجا ممنوع نیست، اگه نگهبان جلوتو گرفته بهم بگو تا اخراجش کنم.

آستن بی روح گفت و لویی فکر کرد بهتره بیخیال این ماجرا شه.

_مهم نیست، من اینجام تا راجع به حضانت حرف بزنیم.

_این که مشخصه.

_من حضانت پسرمو میخوام.
لویی با حرص گفت

_و چرا باید حضانتو به تو بدم؟

_واضحه چون من از تو بیشتر بهش اهمیت میدم.
لویی از خودراضی گفت و دست به سینه به مبل تکیه داد.

_پس من چند روز پیش بخاطر یه نفر دیگه خودکشی کردم بدون اینکه یه لحظه به سرنوشت پسرم فکر کنم؟

لویی خواست حرفی بزنه که آستن نذاشت
_ببینم اون موقع که میخواستی بخاطرش خودتو بکشی اصلا فکر کردی، منی که به قول تو کمتر بهش اهمیت میدم قراره چطور بزرگش کنم؟ یا فقط به فکر عشقت بودی؟ من حاضر شدم بخاطر سلامتی تو زندگیمو از هم بپاشم، تو بخاطر من نه، بخاطر پسرت حاضر شدی چیکار کنی؟ حاضر شدی زندگیمونو درست کنی؟ نه تو حتی تامی رو بخاطر اون آوردی، فقط برای فراموشی خودت، پس با من حرف از اهمیت دادن نزن لویی.

Who Like Me [L.S] *completed*Where stories live. Discover now