بدون توجه به باغبان پیری که کنار دروازه ایستاده بود وارد حیاط شد و بعد از رد کردن جاده ی پر از سنگ ریزه وسط باغ وارد ساختمون اصلی عمارت شد.
شاید بعداً میتونست بگه دلش برای بوته های کوچیک رز، آلاچیق چوبی کنار حیاط که به زیبایی با انواع مختلف گل ها تزئین شده بود و حتی خدمه سفید پوش اون عمارت تنگ میشه. اما حالا که چیزی براش مهم نبود.
اون بیون بکهیونه. تک فرزند خانواده بیون و تنها وارث ثروت هنگفتشون. پسری که تو طول ۱۷ سال زندگی بی دغدغه ای که پدر و مادرش براش فراهم کردن تنها ناراحتیش تنهایی بیش از حدّش بود که تمام تلاششو میکرد با دوستی های چند روزه و احمقانه پول خرج کردن، تنها و بزرگترین حقره زندگیش رو پر کنه.
از پله های پیچ خورده ی وسط سالن اصلی بالا رفت و وارد اتاقش شد. سمت کمدش رفت تا لباساشو عوض کنه ولی تقه آرومی که به در خورد حواسشو پرت کرد: "بله؟"
"آقا والدینتون میخوان شما رو ببینن" شاید برای خیلیا این قضیه یه چیز کاملا عادی بود امّا برای بکهیون نه.
پدر و مادرش کسایی بودن که تقریبا میشد گفت کل زندگیشون تو کار کردن و پول دراوردن خلاصه میشد و وقت گذروندن با تنها پسرشون براشون چیز خیلی جالبی نبود.
بدون اینکه جواب خدمتکاری که پشت در منتظرش بود رو بده، لباساشو عوض کرد و از اتاقش بیرون اومد. همینطور که از پلّه ها پائین میومد متوجه زن و مردی شد که روی مبلمان زرشکی رنگ وسط هال لم داده بودن و طوری که بنظر میرسید انگار داشتن راجب موضوع مهمی باهم بحث میکردن.
الان که داشت فکرشو میکرد بیشتر از یک هفته بود که هیچکدومشون رو ندیده بود و... دلش براشون تنگ شده. چندتا پله باقی مونده رو پائین اومد و تازه اون لحظه بود که پدر و مادرش متوجّهش شدن.
"سلام" بکهیون همزمان که تعظیم کوتاهی میکرد گفت و تنها نتیجه اش تکون خفیف سر پدرش بود. خب؛ حالا که فکرشو میکرد ترجیح میداد مدت طولانی تریم نمیدیدشون.
"بکهیون بشین... باید باهم صحبت کنیم" مادرش همونطور که به تک صندلی روبرش اشاره میکرد گفت و بکهیون بدون هیچ حرفی روش نشست. مادرش لبخند آرومی زد و به خدمه ای که کمی اونطرف تر ایستاده بود اشاره ای کرد.
پیرزنی که نسبت به بقیه مسن تر به نظر میرسید جلو تر اومد و بی مقدمه سبد چوبی و کهنه ای رو توی بغل بکهیون گذاشت. بکهیون نگاهی به سبد توی دستش انداخت و بعد نگاه پرسشگرانش رو به مادرش داد. متوجّه لبخند بی معنی مادرش بود اما قبل ازینکه فرصت کنه چیزی بگه، اون زن پیش قدم شد.
"بک،ومیدونی سبدی که توی دستته از کجا اومده؟" بکهیون با گیجی سری به علامت منفی تکون داد.
"بعد این همه سال هنوز یاد نگرفتی وقتی کسی ازت سوالی میپرسه با زبونت جوابشو بدی؟" زن با اخم بین پیشونیش گفت و بکهیون متوجه لحن طعنه آمیزش شد.
YOU ARE READING
༺𝑫𝑬𝑴𝑶𝑵༻
Fanfiction─بکهیون فقط ۱۷ سالش بود که بهزور پدر و مادرش مجبور به ازدواج با یه مرد شد. اون مرد، پارک چانیول! انسان؟ یا شیطان؟ اون معشوقِ شیطانه↭ ༆𝓝𝓪𝓶𝓮: DEMON ༆𝓖𝓮𝓷𝓻𝓮: امپرگ، تخیلی، اسمات، ترسناک، ارباببردهای، انگست، خشن ༆𝓒𝓸𝓾𝓹𝓵𝓮: چانبک، کایهون ༆...