با صدای چرخیدن کلید توی قفل در از جلوی تلویزیون بلند شد و پشت در انباری کمین کرد. همین که در باز شد، با ظاهر شدن صورت آشنایی جلو روش، فرصتو از دست نداد و با گرفتن بازوش جلو کشیدش و بدون اینکه خشونتی به خرج بده برش گردوند و چسبوندش به دیوار. همینم کافی بود تا با جیغ بلندی که بکهیون کشید موهای تنش سیخ وایسه.
"آااایی" متوجه دست بکهیون که سمت شکمش رفت شد. همینم بیشتر نگرانش کرد.
"چی شد؟"
"کوبیدیم دیوار" بکهیون همونطور که صورتش از درد ساختگی ای که ازش حرف میزد جمع شده بود با ناله گفت.
"اما من که─"
"فکر کنم دارم خونریزی میکنم"بکهیون دومرتبه جیغ زد و بیشتر خم شد. چانیول نگران تر از قبل نگاهی به ناحیه بین پاهاش انداخت. هیچ خبری نبود.
"ن-نه نکر─" صداش از استرس میلرزید اما این بار دوم بود که حرفش با جیغ بکهیون توی دهنش موند.
"فکر کنم افتاد...ببرم اونجا" چانیول بلافاصله سر تکون داد و کمکش کرد سمت کاناپه ها بره. دور از چشم چانیول نیشخندی زد. نقشش خوب گرفته بود.
"آاااییی" بازم جیغ زد و همین که چانیول کمکش کرد روی کاناپه ها دراز بکشه شروع کرد به گریه کردن.
"گریه نکن" با صدای آرومی گفت و دست چپ بکهیونو بین انگشتاش گرفت.
"درد دار...." بکهیون دوباره خواست جیغ بزنه اما با کشیده شدن بدنش بین بازوهای گرم چانیول برای یه لحظه چیزی که میخواست بگه رو فراموش کرد.
این دوّمین بار بود.
امّا بکهیونو به اندازه دفعه اوّل گیج و دستپاچه کرد. حرکت دستهای چانیولو حس میکرد که از پشت زیر لباسش میرفت. آب دهنشو قورت داد و مطمئن بود چانیول صداشو شنیده.
سرش تو فاصله میلی متری ازش قرار داشت و نفسهای داغ چانیولو کنار گوشش حس کرد. آروم نفس میکشید.حتّی صدای خیس باز شدن لبهاش از همدیگه رو هم شنید.
"با اینکه بازیگر خوبی هستی ولی جلوی من کمتر دروغ بگو...من برخلاف بقیه خیلی زود فرق بین راست و دروغ رو میفهمم" چانیول کنار گوشش زمزمه کرد و متوجّه لرزش خفیف بدنش شد. اونطوری رفتار کرده بود که بکهیون فکر کنه گول خورده و حالا اون علاوه بر ترس و استرس یه حس دیگه هم داشت...خجالت!
"ب-ببخ-شید" صداش میلرزید با این حال معذرت خواهی کرد. فاصله ی به صفر رسیدش با چانیول میترسوندش و مطمئن بود با هر نفسی که میکشه سینه اش به بدن اون میخوره و دوباره بر میگرده. منتظر یه تنبیه سخت یا یه تیکه زهردار بود اما با فاصله گرفتن چانیولو و صاف نشستنش اون طرف کاناپه حتی نفهمید کی نفس حبس شده ش رو بیرون داد.
"بیا میخوام یه چیزیو بهت برگردونم" همونطور که میگفت از جاش بلند شد و سمت پله های وسط هال رفت.
YOU ARE READING
༺𝑫𝑬𝑴𝑶𝑵༻
Fanfiction─بکهیون فقط ۱۷ سالش بود که بهزور پدر و مادرش مجبور به ازدواج با یه مرد شد. اون مرد، پارک چانیول! انسان؟ یا شیطان؟ اون معشوقِ شیطانه↭ ༆𝓝𝓪𝓶𝓮: DEMON ༆𝓖𝓮𝓷𝓻𝓮: امپرگ، تخیلی، اسمات، ترسناک، ارباببردهای، انگست، خشن ༆𝓒𝓸𝓾𝓹𝓵𝓮: چانبک، کایهون ༆...