★DEMON.9★

5.6K 832 66
                                    

Baekhyun pov:

نزدیک دو هفته از آخرین رابطمون میگذشت. خیلی وقت بود دیگه باهام کاری نداشت و منم سعی میکردم تا میتونم جلو چشمش نباشم. اونم طوری رفتار میکرد که به نظر میرسید من یه روح سرگردون تو اون خونه م. من احساس ناراحتی نمیکردم، ولی تغییر ناگهانی رفتارش باعث تعجّبم میشد. حتّی جدیداً به غیر از شیر تو یخچال نون هم میذاشت که بخورم.

نمیدونستم خورد و خوراکش چطوریه اما از اون جایی که بیشتر وقتا خونه نبود حدس میزنم تو محل کار یا رستوران غذا میخوره. منم تو این چند مدت تونسته بودم کل خونه شو تمیز کنم و حالا تنها کارم فقط این بود که هروز یه بار همه جارو گردگیری کنم. راه رفتنمم دوباره عادی شده بود و زخمام...هرچند هنوز جاشون مونده بود ولی تقریبا خوب شده بودن. حالا تنها مشکل جدّیم لباسام بودن... بعد از شب مراسممون دیگه چمدون مو ندیدم و چانیولم به غیر از لباس هایی که خودش برام پشت در میذاشت -که اکثرا هم یا خیلی باز یا خیلی کوتاه بودن- اجازه نمیداد لباس دیگه ای بپوشم.

مثل بقیه روزا تو انباری زیر پله از خواب بیدار شده بودم. حالا که تونسته بودم کاملا تمیزش کنم و نسل همه حشراتشو هم منقرض کنم یجورایی مثل اتاقم شده بود. با دیدن لباسم که تا بالای سینه ام بالا رفته بود اخم کردم. میدونستم چانیول هر روز قبل رفتن به اتاقم سرمیزنه و خوشم نمی اومدن تو این وضعیت ببینتم. با بدعنقی از جام بلند شدم و طبق برنامه همیشگی م سمت آشپزخونه رفتم.

خیلی وقت بود دیگه یادداشتی برام نمیذاشت و همینم باعث شد با دیدن یادداشت جدیدی که به در یخچال چسبیده بود کمی تعجّب کنم. قدمامو سمت یخچال تندتر کردم. با برداشتن یادداشتش فهمیدم درست مثل دفعه های قبل حروفش چاپ شدن.

دست پختت چطوره؟

Writer pov:

بکهیون با تعجب به نامه ی کوتاهی که برای اون روی در یخچال به جا مونده بود خیره شد. میتونست منظور چانیولو از این سوال بفهمه، امّا مشکل اصلی ای که وجود داشت، بکهیون تاحالا آشپزی نکرده بود. درواقع هیچوقت فکرش هم نمیکرد روزی مجبور شه خودش آشپزی کنه. هرچند، حتی اگه آشپزی هم بلد بود، بازم چیز به درد بخوری تو اون خونه پیدا نمیشد که بشه باهاش غذا درست کرد. تنها چیزی هم که موقع تمیز کردن آشپزخونه پیدا کرده بود، چندتا بسته نیمه استفاده شده ی پاستا بود؛ نه چیز دیگه...

تو فکر این بود که چطور میتونه یه غذای خوب درست کنه.
اون حتی مثل بقیه بچه های معمولی آشپزی کردن مادرشو ندیده بود که چیزی یادش مونده باشه. تنها چیزی که از غذا درست کردن و غذا خوردن میدونست این بود که سر سه ساعت معین خودشو به سالن غذاخوری برسونه. تو ذهنش دنبال یه راه حل میگشت که با به یاد آوردن چند مجله ای که موقع تمیز کردن خونه از لابه لای کمدا بیرون کشیده بود ایده ای توی ذهنش جرقه زدㅡ معمولاً تو هر شماره ی مجله ای چند صفحه رو به آشپزی اختصاص میدادن و این میتونست کمکش کنه.

༺𝑫𝑬𝑴𝑶𝑵༻Where stories live. Discover now