🍷DEMON.17🍷

5.4K 742 57
                                    

سطح خشک و بی‌آب زمین، کف پاهای برهنه‌شو عذاب میداد. صورت کوچیکش از عرق خیس شده بود و لبهای خشک شده‌ش با هر حرکتی که برای نفس کشیدن انجام میدادن بیشتر از قبل زخمی و دردناک میشدن. نگاه وحشت زده‌ش تو بیابون بی‌انتهایی که حتی آسمون هم نداشت میگشت و به هرسمتی که پاهاش اجازه میداد حرکت میکرد.

پاهاش به‌لطف حرارتی که از دل زمین بیرون میزد، میسوخت، با این‌حال تشخیصِ ناهمواریِ عجیبی از دوردست‌ها به چشم می‌اومد، باعث شد پلک‌های خیسش با تعجب از هم فاصله بگیرن.

با قدم‌های لرزون و نامنظم‌ش، به سمتش حرکت کرد. با هر قدمی که نزدیک‌تر میرفت دیدش واضح‌تر میشدㅡ اون‌جا یه صندلی چوبی و کهنه دید.

نزدیک تر رفت. حدس میزد شخصی که روی اون صندلی نشسته یه زن باشه. موهای بلندش اطراف شونه‌هاش معلق شده بودند و لباس شب مشکی رنگش مابین هاله‌ی مه آلودی تکون می‌خورد.

بکهیون با تعجب صندلی رو دور زد و روبه‌روی اون شخص قرار گرفت. خیره به چهره‌ی اون زن، بزاقی که گلوش رو پر کرده بود قورت داد و دست‌های لرزونش رو به هم نزدیک‌تر کرد.

اون زن مادرش بودهمون زنی که یه‌روز بهش گفت مادرش نیست و‌ به هرقیمتی که بود فروختش.

زن نگاه غمگین‌شو به چشم‌های نگران و احتمالاً ترسیده‌ی بکهیون دوخت. موهای صافش با وجود هیچ جریان هوایی توی صورتش پخش میشدن.

میدونست روزی این اتفاق می‌افتاده. سعی میکرد خودشو براش آماده کنه، با این حال دیدن چشم‌های اشکی پسرش که فریادِ بی اعتمادی و ترس رو تو صورتش میکوبیدن، سخت‌تر از همه‌ی اون عذاب‌هایی بود که تو طول این مدت تحمل‌شون کرده بود.

با لبخند کوچیکی که گوشه ی لبش نشسته بود سعی میکرد غم توی نگاه‌شو بهش القا نکنه و حداقل نشون بده که از دیدنش خوشحاله.

بکهیون با دیدن دستی که به سمتش دراز شد نگاه متعجب و ترسیده‌شو به چشم‌های زن دوخت، با این‌حال دیدن لبخند اطمینان‌بخشی که لب‌هاشو مزین کرده بود جرات کافی برای دراز کردن دست‌شو بهش میداد.

زن بدون اینکه چیزی بگه دست بکهیونو گرفت و درست مثل زمانی که هنوز ۵ سالش، جلوتر کشیدش و اونو روی پاهای خودش نشوند. بکهیون نگاه لرزونشو به زن داد و متوجه دستی که برای نوازشش بالا می‌اومد شد.

"چرا اینقدر لاغر شدی عزیزم؟" زن با لحن بغض‌آلودی پرسید و خیسی زیر چشم‌های پسرشو با انگشتش پاک کرد. بکهیون درحالی آسیب دیده و ضعیف بود، با این‌حال هنوز حس اون دست‌های ظریف روی صورتش دوست داشت‌‌‌...

"مامان‌..." پسر با لحن گرفته‌ای نالید. "ازت متنفرم..." با بغض گفت و نگاه غمگین‌شو به چشم‌های اشکی زن دوخت.

༺𝑫𝑬𝑴𝑶𝑵༻Where stories live. Discover now