★DEMON.16★

5.3K 752 95
                                    

پشت دری که چند دقیقه پیش همسرشو با بلانکارد داخل برده بودن قدم میزد. ذهنش مشغول بود. نگران زنده موندن یا نموندنش نبود... فقط نمیدونست بعد ازین قراره چه اتفاقی بیوفته.

خواست دوباره برگرده و یه مسیر دیگه برای قدم زدنو انتخاب کنه که با باز شدن در و بیرون اومدن مرد میانسالی که چند دقیقه پیش فهمیده بود دکترِ بکهیونه به سرعت سمتش رفت.

"آقا شما با بیمار توی اتاقه نسبتی دارید؟" قبل ازینکه به چانیول فرصت حرف زدن بده پرسید.

"عا...من همسرشم" حرفی که زد باعث شد مرد نگاه چپی به سرتا پاش بندازه. البته با دیدن وضع جسمانی پسر روی تخت هم یه چیزایی رو حدس زده بود.

"اوه...جالبه"

"میشه زودتر بگید مشکلش چیه؟" چانیول با کلافگی پرسید.

"راستش، اونطور که بنظر میرسه همسرتون دچار یه حمله عصبی شده و... متاسفانه باید بگم بهتره هرچه زودتر عمل شه."

"عمل؟"

"همسرتون سکته مغزی کرده." دکتر بدون هیچ مقدمه ای گفت و محض رضای خدا، اینطور خبر دادن حتی برای کسی مثل چانیول هم زیاده روی بود. نگاهش روی صورت ناخوانای دکتر خشک شد. ناخودآگاه چند قدم عقب رفت تا با گرفتن دیوار پشت سرش تعادلشو حفظ کنه.

سکته مغزی کرده...

باید عمل شه...

ممکن زیر تیغ بمیره...

با سرگیجه ای که بهش دست داد چشماش تار شد و خودش خم نفهمید چی شد که با خم شدن زانوهاش روی زمین افتاد. مرد با اتّفاقی که برای اون پسر جوون تر افتاد بلافاصله سمتش دوید.

"آقا...حالتون خوبه؟" همونطور که سعی میکرد کمرشو نگه داره از زمین افتادنش جلوگیری کنه با اضطراب پرسید.

صدای مرد رو از فاصله دوری میشنید. ناراحت نبود...حتی پشیمونم نبود. اما حالش خوب نبود. دکتر سر پسرو روی دستاش گرفت و نگاهی به صورت عرق کردش انداخت.

"نفس بکش...نفس عمیق بکش!" سعی میکرد نفس بکشه اما بجز صدای خس خس ضعیفی که از گلوش خارج می شد کار دیگه ای از دست بر نمیومد.

"سریع یه برانکار بیارید!!!" دکتر با صدای بلند روبه چندتا پرستاری که اونطرف راهرو ایستاده بودن داد زد و تو اون وضعیت کسی متوجه به تدریج تیره شدن موهای نقره ای رنگ پسر جوونتر نشد.

ꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆ

از سوزش دردناکی که داخل رگ دستش حس میکرد مجبور شد چشماشو باز کنه و متوجّه سِرم نیمه پری که بالای سرش آویزون شده بود، شد. ناله ریزی کرد و خواست یکم تو جاش جابجا شه که همون لحظه متوجه حضورِ مرد جوونی شد که کنارِ تختش نشسته بود و با لبخند نگاهش میکرد.

༺𝑫𝑬𝑴𝑶𝑵༻Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora