دلش نمیخواست از اتاق بیرون بیاد و نمیخواست دوباره با چانیول چشم تو چشم شه. ولی صدای قار و قور شکمش نمیذاشت خیلی مصمّم بمونه. حتی دیشبم نتونسته بود چیزی بخوره. چانیول به محض تموم شدن مراسم از سالن بیرون رفته بود و بکهیون هم مجبور شده بود دنبالش بره.
از روی زمین بلند شد و سعی کرد حتی نگاهشم به دیوار نیوفته. بخاطر خوابیدن روی سطح چوبی و سرد انباری بندش خشک شده بود و کمی لنگ میزد. با قدمای آرومش وارد سالن اصلی شد و دنبال آشپزخونه گشت.
دیشب تو تاریکی خیلی خوب نتونسته بود به فضای داخلی خونه توجه کنه و حالا...به معنای واقعی یه آشغال دونی بود. همه جا پر شده بود از ظرف های یه بار مصرف غذا و لباس هایی که روی هم تلنبار شده بودن. کلّ خونه زیر یه خربار گرد و خاک بود و پنجره ها به قدری کثیف بودن که نور به زور ازشون رد میشد.
براش سوال بود چرا کسی که سوار لیموزین میشه و راننده شخصی داره و خونشم -اگه تمیز بود- یه قصر به حساب میومد، حتّی یه خدمتکار نداره که حداقّل هفته ای یبار خونشو براش تمیز کنه.
شونه ای بالا انداخت و سمت آشپزخونه رفت. نیازی به توضیح نیست. تقریبا سه برار هرچیزی که توی هال بود تو آشپزخونه ریخته بود. فقط اون وسط یه راه باریک به سمت یخچال وجود داشت که مشخص بود چانیول طرحشو ریخته.
"ایش، عجب آدمیه" بکهیون زیر لب غر زد و از فضای خالی بین آشغال ها خودشو به یخچال رسوند. با باز کردن درش متوجّه شد بجز چند پاکت شیر چیز دیگه ای تو یخچالش نیست. با تعجّب توی یخچال گشت تا چیز دیگه ای هم پیدا کنه. ولی هیچی نبود.
"مگه نوزادی که فقط شیر میخوری؟" بکهیون خطاب به چانیولی که حضور نداشت غر زد و بالاخره یکی از اون پاکتارو برداشت. درشو باز کرد اما قبل ازینکه سمت دهنش ببره به این فکر کرد شاید لبای اون مرد هم بهش خورده باشه. پس با انزجار عقب کشیدشو دنبال یه لیوان گشت.
اما اونطور که انتظار میرفت حتی یه لیوان تمیزم اونجا نبود. همشون یا کپک زده بودن یا توشون خاک جمع شده بود. نگاه دیگه ای به پاکت توی دستش انداخت.
"اه بیخیال..اون که یه پیرمرد بی دندون نیست" سعی کرد خودشو قانع کنه. خودشم میدونست اونقدرا هم چندش آور نیست. پس پاکت و سمت دهنش برد و کمی ازش خورد. وقتی حس کرد شکمش آروم تر شده پاکتو تو یخچال برگردوند. با بستن یخچال متوجّه تیکه کاغذی شد که به درش چسبیده بود. عجیبه! دفعه اول اصلا ندیدش.
دستشو سمت کاغذ برد و از در یخچال کندش. نگاهی بهش انداخت. شبیه یه یادداشت بود. نوشته هاش چاپ شده بودن و هیچ دست خطی توش به چشم نمیخورد. بدون اینکه بدونه اون نوشته برای کیه شروع کرد به خوندنش. ولی هر خط که جلو میرفت حالت چهرش ناخوشایند تر میشد. اون یه لیست وظایف بود...وظایف بیون بکهیون!
KAMU SEDANG MEMBACA
༺𝑫𝑬𝑴𝑶𝑵༻
Fiksi Penggemar─بکهیون فقط ۱۷ سالش بود که بهزور پدر و مادرش مجبور به ازدواج با یه مرد شد. اون مرد، پارک چانیول! انسان؟ یا شیطان؟ اون معشوقِ شیطانه↭ ༆𝓝𝓪𝓶𝓮: DEMON ༆𝓖𝓮𝓷𝓻𝓮: امپرگ، تخیلی، اسمات، ترسناک، ارباببردهای، انگست، خشن ༆𝓒𝓸𝓾𝓹𝓵𝓮: چانبک، کایهون ༆...