به لطف روابط سنگینی که چانیول بهش تحمیل کرده بود، هنوز حتی نمیتونست درست راه بره. به زور خودشو روی زمین کشید و سمت در رفت. بعد از کاری که چانیول باهاش کرد، واقعاً ازش ترسیده بود. اشکهاش روی صورتش میریختن و سعی میکرد بدون این که زخم هاشو روی سطح زبر زمین بکشه، خودشو به در برسونه. چانیول گفته بود یه لیست اون پایین هست. خیلی بیرحمانه بود که با این وضعیت ازش میخواست کاری انجام بده؛ با این حال بکهیون نمیتونست باهاش مخالفت کنه. چون اون، نه خدمتکار این خونه بود و نه همسر اون مرد؛ بکهیون به یه برده ی جنسی که با قیمت کلانی فروخته شده تبدیل شده بود و حالا اینو با تموم وجودش پذیرفته بود.
بالاخره موفق شد خودشو به در برسونه و بازش کنه. با دیدن لباس تا شده ای که جلو در بود جا خورد. یاد پیراهن و شلواری که دیشب تو تنش پاره شد افتاد. اونا همون لباس هایی بودن که تو طول مراسم ازدواجش به تن کرده بود؛ با این حال حتی فرصت عوض کردنشون هم پیدا نکرده بود. با درد شدیدی که تو شکمش پیچید افکارش تغییر گرد و دستشو روی شکمش گذاشت. از دیروز به غیر از همون یه مقدار شیری که از توی یخچال پیدا کرده بود، چیز دیگه ای نخورده بود. بدنش درد میکرد و پاهاش خشک شده بودن. نمیدونست چه تصمیمی بگیره، حتی نمیتونست با این وضعیت از پله ها پایین بره. دست هاشو به میله های راه پلّه گرفت و سعی کرد بلند شه. زانوهاش درست مثل آهوی تازه متولد شده ای میلرزیدن و نمیتونست روی زمین صاف نگهشون داره. همونطور که تمام وزن شو روی میله ها انداخته بود سمت دری رفت که دقیقاً کنار اتاق چانیول بود.
دیروز وقتی که داشت بین اتاقا سرک میکشید یه وان کوچیک پشت در شیشه ای داخل اون اتاق دیده بود. با باز کردن در وارد اتاق شد. نگاهی به فضای شیشه ای و بدون حفاظ حمام انداخت. هیچ صدای دیگه ای تو خونه به گوش نمیرسید و این نشون میداد چانیول خونه نیست. با خیال اینکه تو خونه تنهاست به طور خودشو به محفظه شیشه ای رسوند و بعد از کنار زدن اون در شیشه ای واردش شد. لرزش پاهاش بیشتر از این، بهش اجازه سر پا موندن نمیدادن پس همون جا داخل وان خالی نشست. پشتش درد میکرد و نمیتونست بشینه پس چهار دست و پا روی زانوهاش ایستاد. دستهای لرزون و زخمیشو سمت شیر آب برد و بعد از تنظیم کردن دماش بازش کرد. با برخورد قطره های آب به پوست زخمی بدنش "هیسی" کشید سعی کرد اشکهاش رو مهار کنه. حالا حتی اشک هاشم چشماشو میسوزوند. قطره های آب از روی کمرش بین شکاف باسنش میرفت و بدنشو آروم تر میکرد. خوشحال بود که قبل از هرکاری خودشو به اونجا رسونده بود. پیشونی شو روی لبه ی وان تکّیه داد و اجازه داد قطرات آب هرطور که میخوان روی بدنش حرکت کنن.
بعد از بیرون اومدن از حموم متوجه شد به غیر از یه بولیز گشاد که فقط تا روی باسن شو میپوشوند چیز دیگه ای برای پوشیدن نداره. خودش هم اون طور راحت تر بود. زخم های بدنش هرچی بیشتر هوا میخوردن زود تر خوب میشدن. بدن برهنه شو باهاش پوشوند و با قدم های باز و لنگونش سمت طبقه پایین رفت.

ВИ ЧИТАЄТЕ
༺𝑫𝑬𝑴𝑶𝑵༻
Фанфіки─بکهیون فقط ۱۷ سالش بود که بهزور پدر و مادرش مجبور به ازدواج با یه مرد شد. اون مرد، پارک چانیول! انسان؟ یا شیطان؟ اون معشوقِ شیطانه↭ ༆𝓝𝓪𝓶𝓮: DEMON ༆𝓖𝓮𝓷𝓻𝓮: امپرگ، تخیلی، اسمات، ترسناک، ارباببردهای، انگست، خشن ༆𝓒𝓸𝓾𝓹𝓵𝓮: چانبک، کایهون ༆...