سرشو که میلرزید به زور بالا آورد و متوجّه سقف مشبّک بالای سرش شدㅡ یه سری دستبند چرمی ازشون آویزون شده بود. با صدای بسته شدن در نگاه وحشت زده ش رو ازشون گرفت و به مردی داد که با بالا تنه برهنه به سمتش میومد. خواست دهن باز کنه تا دوباره با التماس کردن اونو از کارش منصرف کنه اما با دیدن دست های چانیول که سمت دکمه های شلوارش میرفتن، زبونش بند اومد.
میدونست یه روزی این اتّفاق میوفته. ولی نه تو همچین جایی و همچین وضعیتی. اون مرد شوهرش بود ولی خوی شیطانیش بکهیون رو میترسوند. خواست از فرصتش استفاده کنه، خودش رو روی زمین عقب کشید و سعی کرد بلند شه. قصد داشت فرار کنه. فرقی نمیکرد کجا... فقط میخواست از اون اتاق و از دست اون روانی نجات پیدا کنه.
این حرکتش مرد روبه روش رو بیشتر عصبانی کرد. بیخیال شلوارش شد به سرعت به سمتش هجوم برد. با خشونت از یقه لباسش گرفت و به دیوار پشت سر کوبیدش. بکهیون از شدّت برخورد، نفسش بند اومد. اشکهاش برای بار چندم صورتشو خیس کردن.
"وقتی اشتباهی مرتکب میشی سعی کن مثل یه مرد وایسی و منتظر تبیهت باشی... البته بعید میدونم بشه بهت گفت مرد" جمله آخرشو با حالت تحقیرآمیزی گفت و پسرک رو روی دیوار بالا کشید. به خاطر ضربه ای که خورده بود هنوز نمیتونست درست نفس بکشه و این بی دفاعیش کارو برای چانیول راحت میکرد. دستشو سمت یقه بکهیون برد و با یه حرکت دکمه های پیراهنشو از هم پاره کرد. با دیدن پوست سفید و نرم سینه ش که بخاطر نفسهای سنگینش به سرعت بالا و پایین میشد، نیشخندی زد: "میدونی چی حس خوبی بهم میده؟" با لحن زمزمه واری از بکهیون پرسید و بدن بیجونشو سمت صلیبی که به دیوار چسبیده بود کشوند: "این که برای شکنجه آدما از صلیب استفاده شه." با نیشخند واضحی گفت و دستهای برهنه ی بکهیونو توی حلقه های صلیب فرو کرد و بند هاشو تنگ تر کرد.
بدون هیچ مقدمه چینی دستاشو سمت شلوار سفیدش برد و همراه لباس زیرش از تنش بیرون کشید. بکهیون بلافاصله پاهاشو جمع کرد و سعی کرد دستاشو از بین حلقه های فلزی ای که مچشو به دیوار قفل کرده بودن بیرون بیاره. چانیول روی زمین زانو زد و دست هاشو روی رانهای سفید و خوش تراش همسرش کشید. بکهیون با زاری سعی کرد دستهای مردو از روی پاهاش کنار بزنه: "نه، خواهش می..میکنم!"
با تموم شدن جمله ش هق عمیقی زد و اشکهاش بیشتر از قبل صورتشو خیس کرد. ران هاشو به هم میمالید و تلاش میکرد جلوشو بگیره. چانیول بدون توجّه به التماسهاش دستهاشو به بین پاهاش نزدیکتر کرد. بکهیون داد زد و تقلّا کرد تا با پاهاش مانعش شه. چانیول قبل از این که خیال دور کردن دستش رو داشته باشه، با دست دیگه ش مچ های ظریف هردوپای پسرک رو گرفت و اونا رو به قفل پایینی صلیب چسبوند. حالا بکهیون بی دفاع تر از همیشه، در اختیارش بود. با بدنی کاملاً برهنه.
"میدونی، شاید اگه مثل یه توله سگ هار رفتار نمیکردی یکم یواش تر انجامش میدادم." چانیول گفت و با رها کردن مچِ پاهای بکهیون، سمت کلکسیون کوچیکی که گوشه اتاق بازیش نصب شده بود، رفت. نگاهی به انواع شلاق هایی که از دیوار آویزون بودن انداخت. "خب اینجا چیزای مختلفی داریم، مثل..." دستشو سمت یکی از شلاقها که از جنس پنبه بود، برد و برش داشت: "مثل این... البته این فقط باعث میشد یه کوچولو قلقلکت بیاد" با خنده گفت و به سمتی پرتش کرد.
YOU ARE READING
༺𝑫𝑬𝑴𝑶𝑵༻
Fanfiction─بکهیون فقط ۱۷ سالش بود که بهزور پدر و مادرش مجبور به ازدواج با یه مرد شد. اون مرد، پارک چانیول! انسان؟ یا شیطان؟ اون معشوقِ شیطانه↭ ༆𝓝𝓪𝓶𝓮: DEMON ༆𝓖𝓮𝓷𝓻𝓮: امپرگ، تخیلی، اسمات، ترسناک، ارباببردهای، انگست، خشن ༆𝓒𝓸𝓾𝓹𝓵𝓮: چانبک، کایهون ༆...