چرخ های ویلچرو به زور از روی پله ها بالا کشید تا اینکه بالاخره تونست به جلوی در برسه. پشت آستین شو به پیشونی عرق کرده ش کشید و تو همون زاویه نگاهی به سر کج شده بکهیون روی پشتی صندلی انداخت. حدس میزد هنوز خواب باشه چون به غیر از حرکات غیر ارادی قفسه ی سینه ش، به لطف تنفس هاش، حرکت اضافه ای نمیکرد.
اگه میگفت خوشحاله... واقعاً دروغ بود.
اما این به این معنی نبود که ناراحت باشه. تنها چیزی که براش مهم بود این بود که اون هنوز زنده ست و همینم میتونست بهش وقت بیشتری بده. میخواست تا اون موقع ازش مراقبت کنه. هرچند که از یه همسر، انتظاری کمتر از این نمیرفت. هردو دستشو جلو برد و به آرومی گردن بکهیونو روی صندلی تنظیم کرد تا بعدا درد نگیره. برای خودشم عجیب بود که چطور اون همه احساساتو تو خودش کشته. طوری که دیدن پسری که زمانی عاشقش بوده تو همچین وضعیت حتی نمیتونست احساس ناراحتی کنه.
کلیدشو از تو جیبش بیرون آورد و با باز کردن در، وارد خونه شد. همه جا به هم ریخته بود. حالا واقعاً از بکهیون انتظار نداشت تمیزش کنه. اون بیچاره حالا حتی توانایی انجام کارای شخصی خودش رو هم نداشت. چرخ های ویلچرو روی زمین سر داد. خوشحال بود که از اولش اون انباری رو به عنوان اتاق بهش داده بود و حالا لازم نبود اون ویلچر سنگینو از اون همه پله بالا ببره. از پشت صندلیش گرفت و سمت انباری کوچیک زیر پله ها بردش. هنوز اوایل پاییز بود و بعید نبود خونه بعد یه هفته خالی موندن حسابی سرد و یخزده شده باشه.
با ورودش به اتاق لرز بدی به تنش افتاد، با این حال سمت تخت کوچیکی که گوشه ی اتاق سرِ هم شده بود و بیشتر شبیه یه کوپه کارتون روی هم چیده شده با یه ملحفه کهنه روش بود، رفت و سعی کرد با گرفتن زیر زانوها و کمر بکهیون روی تخت بخوابونتش. چشم های بکهیون هنوز بسته بودن و چهره ش در آرامش بود. چانیول بدون اینکه متوجه بشه چند ثانیه طولانی بهش خیره موند؛ با این حال وقتی حرکت موجود ریزی رو روی پوست حساس گردنش حس کرد، محکم سرشو تکون داد تا پایین بیافته. با پرت شدن عنکبوت ریزی کنار کفشش پاشو بلند کرد و تو یه حرکت به زندگی نکبت بارش پایان داد. بدون اینکه بخواد نگاه دیگه ای به پلکای بسته و نبض دار پسرک بندازه بدن کوچیکش که تو لباس بیمارستان تقریبا گم شده بود رو روی تخت گذاشت. سر و پاهاشو تنظیم کرد و قبل از اینکه از اتاق بیرون بره یه ملحفه کلفتی دور بدنش پیچوند.
با خروجش از اتاق نگاهی به وضع اسفناک توی هال انداخت.
اونطور که به نظر میرسید مجبور بود مدت بیشتری رو توی خونه بمونه و مسلماً نمیتونست همچین کثافتی رو تحمل کنه. پس دستشو سمت آستین هاش برد و کمی بالا کشیدشون. اگه هرکس دیگه ای اونو تو همچین وضعیتی میدید حتما از تعجب شاخ در می آوورد. پارک چانیول میخواست خونشو تمیز کنه و این اولین تغییرش بود.
YOU ARE READING
༺𝑫𝑬𝑴𝑶𝑵༻
Fanfiction─بکهیون فقط ۱۷ سالش بود که بهزور پدر و مادرش مجبور به ازدواج با یه مرد شد. اون مرد، پارک چانیول! انسان؟ یا شیطان؟ اون معشوقِ شیطانه↭ ༆𝓝𝓪𝓶𝓮: DEMON ༆𝓖𝓮𝓷𝓻𝓮: امپرگ، تخیلی، اسمات، ترسناک، ارباببردهای، انگست، خشن ༆𝓒𝓸𝓾𝓹𝓵𝓮: چانبک، کایهون ༆...