★DEMON.2★

7.4K 1.1K 214
                                    

همه چیز خیلی سریع داشت پیش میرفت. تو کمتر از یه روز خبردار شده بود پسر واقعی پدر و مادرش نیست و مجبور به ازدواج با کسی شده بود که از نظر فیزیکی همجنس خودش به حساب میومد.

نمیدونست رابطه ی زناشویی بین دوتا مرد دقیقا قراره چطوری باشه. -که البته همینم کلمه مناسبی برای بیانش نبود چون درواقع هیچ زنی درکار نبود!- قبلا یه سری فیلم درباره رابطه عجیبشون دیده بود ولی هیچوقت ذهنشو مشغول نکرده بود. در واقع هیچوقت فکرشو نمیکرد یه روزی خودش مجبور شه جای یکی ازون پسرهای توی فیلم باشه.

هرچی بیشتر به این قضیه فکر میکرد ترسش بیشتر میشد.
اون قرار بود جای کدوم یکی ازون پسرا باشه؟ کسی که بدون توجه به اینکه اونی که زیرشه یه پسره نه یه دختر، بفاکش میده؛ یا جای پسری که مثل یه دختر زیرش جیغ میزنه و ناله میکنه؟

با فکری که از ذهنش گذشت هردو دستشو روی صورتش گذاشت. بکهیون هنوز اون مردو ندیده بود. اصلاً نمیشناختش. فقط فهمیده بود اسمش پارک چانیوله و تفاوت سنی زیادی هم باهم ندارن. همینم براش خیلی عجیب بود. اون خیلی جوون بود ولی چطور تونسته بود تمام سهام شرکت والدینشو بخره.

شاید بعدا میتونست ذهنشو مشغول این کنه که پارک دقیقاً از کجا میشناختتش ولی الان فقط داشت به این فکر میکرد که چی میشه اگه اون پسر شونه های پهنی داشته باشه و قدشم بلند باشه.

احساس میکرد داره از خودش متنفر میشه. در واقع داشت از پسری متنفر میشد که تو این سال ها برخلاف پسرای دیگه که کل وقتشونو توی باشگاه های بدن سازی میگذروندن، خودشو به بهترین معلّم رقص سئول معرفی کرد. -البته که نیازی به توصیف هیکل خوش تراش یه رقصنده حرفه ای نیست-

"آقا اجازه هست؟" رشته افکارش با شنیدن صدای نازکی که از پشت در میومد، پاره شد. نیشخند تلخی گوشه لبشو بالا کشید. از لفظی که اون خدمتکار برای صدا کردنش استفاده کرد مطمئن نبود. -آقا- سمت در برگشت: "بیا تو"

در بلافاصله باز شد و خدمتکار جوونی وارد اتاق شد. دختر سریعاً تعظیمی کرد و نظر بکهیون به کت و شلوار صدفیی که روی دستش تا شده بود جلب شد.

"این چیه؟"

"قربان والدینتون دستور دادن برای مراسم ازدواجتون این لباس رو بپوشید" خدمتکار بدون اینکه نگاهی به چشمای غمگین روبروش بندازه گفت و رگال لباس رو به رختکن آویزون کرد.

بکهیون نگاهی به اون لباس انداخت. اگه تو وضعیت دیگه ای بود کلی ذوق میکرد. اون کت با مرواریدهای ریزی که روی یقه اش گلدوزی شده بودن خیلی گرون قیمت و زیبا بنظر میرسید. لبخند تلخی روی لباش نشست: "یعنی اینقدر عجله دارن از شرم خلاص شن؟"

"میبخشید که جسارت میکنم ولی خبر دارم مراسمتون همین امشبه!" حرفش بکهیونو شوکّه کرد. همین امشب؟ یعنی واقعا تا این حد غیرقابل تحمل بود؟

༺𝑫𝑬𝑴𝑶𝑵༻Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang