بدون توجه به راننده ماشین به فضای بیرونی اتاقک خودرو خیره بود و سعی داشت هر اتفاقی که توی شرایط الانش نقش داشتن یبار تو ذهنش مرور کنه. تمام اون روزا...از روزی که یونگی به زور کشوندش پشت دیوار و بهش تعرض کرد تا روزی که فهمید یکی برای ازدواج باهاش پدر و مادرشو لای منگنه گذاشته.
ذهنش در گیر بود و چیزی نمیگفت اما...
"متاسفم چان" تنها کلمه بود که بعد از اون همه فکر کردن بالاخره به زبون اورد و باعث شد چانیول با تعجب برگرده سمتش. چان چیزی نپرسید و میدونست منتظره که ادامه بده.
"من تورو مقصر نمیدونم...همش تقصیر من بود و من حالا..متاسفم" دوباره اون جمله رو به زبون اورد و بدون اینکه بهش نگاه کنه به صندلیش تکیه داد.
چند دقیقه ای سکوت شد. دیگه داشت از جواب دادن چان نا امید میشد که بالاخره چیزی گفت.
"حق نداری این حرفو بزنی" صدای چان جدی و در عین حال دلخور بود. عادلانه نبود اگه اون میخواست سنگینی همه تقصیرارو گردن خودش بندازه.
"اگه اونموقع به حرفت گوش میدادم و هیچ وقت نزدیک یونگی نمیرفتم الان اینجا نبودیم" بکهیون بلافاصله مخالفت کرد.
"اینکه اون یه گی منحرف بود به تو ربطی نداره"
"درسته اما فکرشو بکن اگه من به حرفت گوش میدادمو بهش نخ نمیدادم همچین اتفاقاتیم نمیوفتاد...شروعش من بودم" وقتی سکوت چانیولو دید ادامه داد.
"مثل یه زنجیره ی بهم پیوسته جلو رفت..شاید تقصیر یونگی بود شاید تو، شاید پدر و مادر من، شاید پدر تو و خیلیای دیگه..اما شروعش از من بود و برای همینه که معذرت میخوام..چون این تنها کاریه که میتونم بکنم"
داشت اعتراف میکرد و بدون توجه به غروری که خیلی وقت پیش له شده بود معذرت خواهی میکرد. اما ساکت موندن چانیول برای مدت طولانی نشون میداد که اصلا به حرفهاش گوش نمیداده. دلخور و ناامید برای بار چندم روشو گرفت اما حرف چان دومرتبه نظرشو جلب کرده.
"اینا اعترافهایی ان که باید اخر داستان گفته شه...چرا الان میگی؟" بدون اینکه نگاهشو از جاده بگیره گفت و نظر بکهیونو جلب کرد.
"چی؟"
"بیا از دیدگاه من به داستان نگاه کنیم... مفعول منو تو بودیم ولی همیشه خودمومو مقصر میدونستیم... پس بذار منم معذرت خواهی کنم تا بی حساب شیم"
بی ربط به حرف قبلیش گفت و چند ثانیه مکث کرد.
"متاسفم" بالاخره گفت و با لبخند کمرنگی نگاهی به صورت متعجب بکهیون انداخت.
"بیا از این به بعد برای هم زندگی کنیم و فقط فاعل باشیم. اینطوری بهتره!" رو به قیافه گنگ بکهیون گفت و قبل ازینکه جوابی ازش بگیره دوباره کل حواسشو به رانندگیش داد.
YOU ARE READING
༺𝑫𝑬𝑴𝑶𝑵༻
Fanfiction─بکهیون فقط ۱۷ سالش بود که بهزور پدر و مادرش مجبور به ازدواج با یه مرد شد. اون مرد، پارک چانیول! انسان؟ یا شیطان؟ اون معشوقِ شیطانه↭ ༆𝓝𝓪𝓶𝓮: DEMON ༆𝓖𝓮𝓷𝓻𝓮: امپرگ، تخیلی، اسمات، ترسناک، ارباببردهای، انگست، خشن ༆𝓒𝓸𝓾𝓹𝓵𝓮: چانبک، کایهون ༆...