به ذهنش فشار آورد تا بلکه به یاد بیاره قبلاً اون کلمه رو کجا شنیده اما با بی نتیجه موندن تلاشهاش با خودش فکر کرد، شاید قبلاً این اسمو تو یه فیلم یا یه کارتون شنیده. شونه ای بالا انداخت. دسته گل رو با احتیاط توی جعبه ش گذاشت و سرجاش برگردوند. بدنشو به زور از روی زمین بلند کرد و بعد از برداشتن برگه از زیر تخت، بین بقیّه کاغذها گذاشتش و سمت سبد لباس چرک های گوشه اتاق رفت. سبد سنگین تر از چیزی بود که بتونه بلندش کنه و مجبور شد تا حموم بِکشتش. با رسیدن به پشت در شیشه ای حموم نگاهی به لباسها انداخت. از صبح که جلو در اون پیراهن رو پیدا کرده بود تا الان که تقریباً وقت غروب بود، با پایین تنه برهنه تو خونه چرخیده بود و این کار حس بدی بهش میداد. حتّی یه لباس زیر هم برای پوشیدن نداشت و همین وسوسه ش کرد یکی از شلوارکهای چانیول که از بین لباس چرکها پیدا کرده بود رو برداره و بپوشه.
درحال بستن بند شلوارک بود که با صدای باز و بسته شدن در از طبقه پایین حس کرد زیر دلش بهم میپیچه. این حسی بود که موقع فکر کردن به چانیول بهش دست میداد. میخواست تو همون اتاق قایم شه و هیچوقت هم بیرون نیاد. نمیخواست باهاش چشم تو چشم شه. میترسید باز هم عصبانیش کنه و اون هم بخواد دوباره اذیتش بده. پس بدون اینکه توجّه ای به صدای نزدیک شدن قدمهاش توی راه پلّه بکنه سمت سبد لباسها خم شد و خودشو مشغول کرد. صدای باز شدن در اتاق بغلی شنید. اما چند ثانیه نگذشت که از صدای عربده بلندی که تو خونه پیچید سر جاش میخکوب شد.
"بکهیون" چانیول بود که اسمشو با عصبانیّت فریاد میزد. هیچ ایده ای نداشت. سعی کرده بود تا سر حدّ توانش هرکاری میتونه انجام بده، پس چرا دوباره عصبانی بود؟ بکهیون میترسید از اتاق بیرون بیاد. پس با دستهایس که میلرزیدن و توی هم قفل شده بودن پشتشو به دیوار چسبوند و از همون جا به صدای کوبیده شدن تک تک درهای خونه گوش داد. چانیول داشت دنبالش میگشت.
چانیول با باز کردن در اتاق چهارّم متوجّه پسربچّه ریزنقشی شد که بدن کوچیکشو به دیوار چسبونده بود با دستهای گره خورده نگاه ترسونش رو به چشمهاش دوخته بود. "چرا وقتی صدات میکنم جوابمو نمیدی توله؟" چانیول دوباره داد زد و یه بار دیگه چهارستون بدن بکهیون به لرزه افتاد. جرات نداشت چیزی بگه. چانیول با بی جواب موندن سوالش عصبانی تر شد. فاصله ی کوتاه بین چهارچوب در تا گوشه اتاق رو تو چند قدم بلند طی کرد و با گرفتن از یقه ی بکهیون سیلی محکمی تو صورتش کوبید.
با ضربه محکمی که به صورتش خورد برق سفیدی از جلو نگاهش رد شد. تعادلشو از دست داد اما قبل از این که زمین بخوره دست قوی چانیول یقه شو محکم تر گرفت و بالا کشیدش. "با اجازه کی رفتی تو اتاقم؟" بدون این که ذرّه ای تُن صداشو پایین بیاره برای بار سوّم تو این چند دقیقه سرش داد زد و بدن ضعیفشو به کمد پشت سرش کوبید. بکهیون با فرو رفت دسته کمد تو کمرش نفسش بند اومد. اما چانیول بدون هیچ توجّه ای، فقط دستشو بالا برد و بار دیگه، با پشت دست سیلی دیگه ای تو صورتش کوبید. با دیدن خونی که از گوشه لب بکهیون روی چونش ریخت یقه شو رها کرد و اجازه داد روی زمین بیافته.
YOU ARE READING
༺𝑫𝑬𝑴𝑶𝑵༻
Fanfiction─بکهیون فقط ۱۷ سالش بود که بهزور پدر و مادرش مجبور به ازدواج با یه مرد شد. اون مرد، پارک چانیول! انسان؟ یا شیطان؟ اون معشوقِ شیطانه↭ ༆𝓝𝓪𝓶𝓮: DEMON ༆𝓖𝓮𝓷𝓻𝓮: امپرگ، تخیلی، اسمات، ترسناک، ارباببردهای، انگست، خشن ༆𝓒𝓸𝓾𝓹𝓵𝓮: چانبک، کایهون ༆...