فردای اون روز قبل از هرکاری بعد از بیدار شدنش،سمت حموم شیشه ای طبقه بالا رفت. از اونجایی که چانیول بهش اجازه نمیداد وارد اتاقش بشه اونم نتونسته بود لباسای شسته شده ش رو برگردونه و اونا همونجا توی کشو باقی مونده بودن. بکهیون میدونست چانیول دوست نداره لباسی غیر از چیزی که بهش میده رو بپوشه و خوب یادش میومد وقتی یه بار ازش خواسته بود یه شلوار بهش بده چه قدر عصبانی شده بود و سرش داد زد. با این حال الان وضعیت فرق میکرد. بکهیون مجبور بود از خونه بیرون بره تا یکم خرت و پرت برای آشپزخونه بگیره و مطمئن بود که چانیولم تا شب بر نمیگرده. پس سمت کشو لباسا رفت و نگاهی به لباسای تا شده چانیول انداخت. با یکم گشتن بالاخره شلوار لی کمرنگی رو از بین بقیه لباسا بیرون کشید و پوشید. کمی براش بزرگ بود اما به تی-شرت سفید گشادش خیلی میومد.
نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت.
وقت مناسبی برای بیرون رفتن بود.به سرعت از پله ها پایین رفت و بعد از برداشتن کارت چانیول و کلید یدکی از زیر گلدونِ روی جاکفشی، کفشای سفید و براقی که فقط یبار تو کلیسا پوشیده بود رو پا کرد و از خونه بیرون رفت. دیشب چیزایی که لازم داشتو لیست کرده بود. زندگی جدیدش بقدری کسل کننده شده بود که حتی این کار هم بنظر جالب می اومد. بکهیون حتّی موبایلشو هم تو همون چمدونی گذاشته بود که دیگه هیچ اثری ازش پیدا نشد.
از در خونه بیرون رفت. هیچوقت فرصت نکرده بود لوکیشن دقیق اون خونه رو پیدا کنه اما شنیدن صدای ماشینایی که از ته کوچه خلوتشون میومد، مشخص میکرد یکم اونطرف تر میتونه از یکی کمک بگیره. وسایلشو توی جیباش گذاشت و سمت خیابون رفت. نزدیک به سه هفته بود پاشو از محیط بسته اون خونه بیرون نذاشته بود و حالا که صدای پرنده هارو از روی شاخه ی درخت ها میشنید حس یه بیگانه رو داشت که تازه پا رو کره زمین گذاشت.
با رد شدن از کوچه فهمید درست حدس زده. اون سر مسیر به یه خیابون خیلی بزرگ ختم میشد که از ظاهرشم کاملاً مشخص بود متعلق به محله ی ثروتمند نشین سئوله. با پرس و جو کردن از چند نفر، نزدیکترین فروشگاه رو پیدا کرد و بعد از نیم ساعت پیاده روی خودشو بهش رسوند. با ورودش به فروشگاه لیستشو از تو جیبش بیرون آورد و بعد از برداشتن یه سبد از گوشه سالن سمت قفسه ها رفت.
به ترتیب هرچیزی رو که تو لیستش نوشته بودرو پیدا میکرد و توی سبد میذاشتㅡ به قدری سرگرم خریدش شده بود که اصلاً متوجه یه جفت چشمی که از پشت قفسه ها روش زوم شده بودن نشد. پسر مو سبزی که از ظاهرش مشخص بود آدم خیلی درستی نیست بدون هیچ جلب توجه ای از پشت بهش نزدیکتر شد. از لحظه ورود اون پسر مومشکی و قد کوتاه به فروشگاه نگاهش روی رد شلاق های ساق دستش و کبودیِ دور مچش زوم شده بود. فقط اومده بود یه کولا بخره و بره ولی اون گربه ریزه میزه باعث شده بود چند بار فروشگاه رو دنبالش دور بزنه.
YOU ARE READING
༺𝑫𝑬𝑴𝑶𝑵༻
Fanfiction─بکهیون فقط ۱۷ سالش بود که بهزور پدر و مادرش مجبور به ازدواج با یه مرد شد. اون مرد، پارک چانیول! انسان؟ یا شیطان؟ اون معشوقِ شیطانه↭ ༆𝓝𝓪𝓶𝓮: DEMON ༆𝓖𝓮𝓷𝓻𝓮: امپرگ، تخیلی، اسمات، ترسناک، ارباببردهای، انگست، خشن ༆𝓒𝓸𝓾𝓹𝓵𝓮: چانبک، کایهون ༆...