🍷DEMON.21🍷

4.5K 631 76
                                    

چند دقیقه ای توی سکوت گذشت.
تا بالاخره با جیغ بلندی که از طبقه بالا به گوش رسید، قبل ازینکه بتونه واکنشی نشون بده متوجه کای شد که از روی کاناپه بلند میشد.

"اوه فکر کنم وقت رفتنه. بعدا ًمیبینمت یول" کای با عجله گفت و در عرض چند ثانیه بین هاله ی سیاهی که دور بدنشو گرفت محو شد.
بدون توجه به کای که همون جا جلوی چشماش محو شده بود دنبال صدای جیغ همسرش که از طبقه بالا میومد سمت پله ها دوید. خدا میدونست اگه دوباره میدیدشون چه بلایی سرشون می آورد.

حدس زدن اتفاقی که افتاده بود به هیچ وجه سخت نبود.
مشخص بود اون سهون احمق خیلی راحت رفته سر اصل مطلب و با گفتن جمله "هی بیون بکهیون...میدونی از چانیول ما حامله ای" اون پسر بیچاره رو دیوونه کرده بود.

هنوزم نمیتونست ذهنیات بکهیونی که دراز روی تخت، درحالی که با چشم های بهت زده زل زده بود تو چشماشو مثل دیوونه با اون صدایی که به نظرش گوش خراش ترین تن صدایی بود که توی این دنیا وجود داشت جیغ میزد رو درک کنه.

با دو وارد اتاق شد و سمت تختی دوید که چند روزی میشد میزبان بدن فلج بکهیون بود.

"آروم باش!" اولین چیزی که بود که گفت اما بکهیون فقط نادیده ش گرفت به داد زدن ادامه داد. هرچند که عصبانی بود و میشد گفت برای بکهیون نگرانم هست اما فقط چشمی تو حدقه گردوند و بهش نزدیکتر شد.

بکهیون بدون اینکه حتی پلک بزنه با چشمایی که حالا اشکی شده بودن خیره شده بود بهش، اما با اسیر شدن صورتش بین دستای چانیول صداش برای چند ثانیه قطع شد.

حس گرمای دستاشو روی صورتش حس میکرد. میترسید. خیلی میترسید و از این همه نزدیکی احساس نگرانی و نا امنی میکرد. اما خیلی طول نکشید که با جلو اومدن چانیول و قرار گرفتن لباش روی گونه راستش همه چیز، از جیغ تا وحشت جاشو به تعجب داد.

تا چند ثانیه حتّی پلکم نزد. کم کم داشت تو حس گرمای اون بوسه غرق میشد که با جدا شدن لباش و بالا اوردن سرش فقط تونست با نگاهش چشمای درشت و نیمه بازشو دنبال کنه.

"نمیدونم سهون چقدر راجب گسل ها برات توضیح داده...ولی اینم قدرت منه. حالا آروم شدی، درسته؟" چانیول بوون این که حس خاصی رو از چهره ش بروز بده گفت و دوباره هزاران سوال که بکهیون حتی نمیتونست به زبون بیاره توی ذهنش شروع به رژه رفتن کردن.

قدرت؟ گسل؟ اون مرتیکه فقط بهش گفته بود چانیول انسان نیست و حالا که باهاش ازدواج کرده یه بچّه ازش بارداره. خودشم نمیدونست چطور اینقدر راحت حرفشو باور کرد. شاید بخاطر دردای جدید زیر دلش یا حالت تهوعی بود که تازگیا خیلی اذیتش میکرد.

اما... کاری چانیول چند لحظه پیش انجام داده بود بنظرش عادی نبود. این که چطور فقط با یه لمس ساده طوری آرومش کرده بود انگار تو یه گوی شیشه ای قرار گرفته و از کل غم و ناراحتی های دنیا دوره. حتّی به سختی میتونست حس عصبانیت و ناراحتی چند لحظه پیشش رو بخاطر بیاره. دیگه حتی اگه میخواستم دلیلی برای گریه کردن نداشت.

༺𝑫𝑬𝑴𝑶𝑵༻Donde viven las historias. Descúbrelo ahora