خیره به دو پسری که روی کاناپه های هال باهم گرم گرفته بودن، با اخمی که ابروهاشو به هم گره زده بود فنجونای قهوه رو پر کرد و سینی به دست از آشپزخونه خارج شد.
با قرار گرفتن هیکل همسرش جلوی دیدش و دیدن سینی قهوه ای که تو دستش گرفته بود با لبخند به تهیونگ اشاره کرد فنجونشو برداره.
با خالی شدن سینی کمرشو صاف کرد و نگاه پر منظوری به جونگین انداخت.
"میشه یه لحظه بیای تو آشپزخونه کمکم کنی" با لبخند مصنوعی گفت و سمت آشپزخونه رفت. با شنیدن صدای قدم های جونگین که پشت سرش راه افتاده بود برگشت و تازه اون لحظه بود که جونگین متوجه اخم وحشتناک بین ابروهاش شد.
"این کیه؟" با اشاره به پسری که روی کاناپه به تلویزیون خیره شده بود پرسید.
"خودش گفت دیگه، برادرمه" جونگین طوری که انگار سهون از قبل همه چیزو میدونسته گفت.
"چی؟؟؟؟؟؟" سهون تقریباً داد زد.
"تو خانواده داشتی و بعد من نمیدونستم؟" با لحن عصبی و طوری که انگار سعی داره صداشو پائین نگه داره تا تهیونگ از توی هال صداشونو نشنوه گفت.
"هنورم ندارم. تنها خانواده من اون پسره" جونگین با اشاره به تهیونگ گفت اما این چیزی رو تغییر نداد.
"بعضی موقع فکر میکنم فقط دوست پسرتم" سهون با لحن دلخوری گفت و سرشو پائین انداخت اما با حس انگشت های جونگین که زیر چونش قرار گرفت سرشو بالا آورد.
"هر موقع همچین فکری به ذهنت رسید یه نگاه به حلقه ی تو دستت و اون سه تا فرشته خوشگلی که تو اون اتاق خوابیدن بنداز، عزیزم. حالام بیا بشین پیش ما تا باهم آشناتون کنم. مطمئنم عاشقش میشی" جونگین با خنده گفت و از مچ سهون گرفت و سمت کاناپه های گوشه هال کشیدش.
ꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆ
"داری باهام شوخی میکنی؟" با پوزخند ناباوری پرسید و خیره شد تو چشمای پسر قدکوتاهی که روبروش ایستاده بود.
"چرا هربار این سوالو ازم میپرسی؟ نمیدونم چی تو صورتم میبینی که همیشه فکر میکنی دارم باهات شوخی میکنم. هیچ انسانی توانای درمان اون پسرو نداره و ما تنها کاری که میتونیم بکنیم اینه که از شیاطین کمک بگیریم" سوهو گفت. حسابی کلافه شده بود و منتظر واکنش چانیول بود.
پوزخندش حالت تمسخر آمیزی به خودش گرفت: "شیاطین؟ اون رانده شده ی دیوانه جزو شیاطین به حساب میاد؟ پس حتماً منم خود لوسیفرم، ها؟" گفت و چشمی تو حدقه گردوند.
"ببین چان. میدونم اصلاً از رانده شده ها دل خوشی نداری اما یادت نره، کسی که سهونو نجات داد همون پسره بود" حرفی که زد گارد پسر جوونترو پائین اورد. درست میگفت. اگه اون پسر نبود هنوزم باید برای دیدن بهترین دوستش پشت شیشه های ضد ضربه ی تیمارستان می ایستاد و با چشمای خودش میدید کسی که جای برادرشو داره چطور خودشو به در و دیوار میکوبه و درست مثل چیزی که بود-یه دیوانه-داد میکشه.
BINABASA MO ANG
༺𝑫𝑬𝑴𝑶𝑵༻
Fanfiction─بکهیون فقط ۱۷ سالش بود که بهزور پدر و مادرش مجبور به ازدواج با یه مرد شد. اون مرد، پارک چانیول! انسان؟ یا شیطان؟ اون معشوقِ شیطانه↭ ༆𝓝𝓪𝓶𝓮: DEMON ༆𝓖𝓮𝓷𝓻𝓮: امپرگ، تخیلی، اسمات، ترسناک، ارباببردهای، انگست، خشن ༆𝓒𝓸𝓾𝓹𝓵𝓮: چانبک، کایهون ༆...