پلکهاش تکون ریزی خورد. خواست بازشون کنه اما با پیچش درد شدیدی که تو فضای شکمش پخش شد، مجبور شد حتی محکم تر از قبل روی هم فشارشون بده. دست راستش رو به سمت شکمش برد و با حس سطح برجسته و پوست پوست شده ی بدنش کل اتّفاقات دیشب یه دور براش مرور شد. اون لحظه بود که فهمید نمیتونه پاهاشو تکون بده. نه صرفاً به خاطر این که چیزی مانع شده بود، بلکه احساس میکرد بدنش از کمر به پایین کاملاً فلج شده. با حس دردی که هر لحظه شدید تر میشد، چشمهاش پر شد.
"اومممم!" همزمان که از درد ناله میکرد سرشو پایین تر آورد و با دیدن جسم فلزی ای که دور عضوِ تحریک شده ش بسته شده بود جا خورد. مثل اینکه برای چانیول، شکنجه های دیشبش اصلا کافی نبود. دست هاشو به زور پایین برد و روی شکمش کشید. زیردلش تیر میکشید و جرات نداشت دست شو سمت اون حلقه ببره. میدونست یه لمس کوچیک کافیه تا از درد بمیره. نگاه تار شده ش رو توی اتاق گردوند. هنوز داخل همون اتاق بود. آرنجشو زیر بدن زخمیش گذاشت و سعی کرد بشینه. نوک عضوش جلو دیدش بود و اینکه میدید که چطور کبود شده حالشو بدتر میکرد.
با گریه سعی داشت خودشو بالا بکشه اما شنیدن صدای چرخیدن کلید توی قفل در، باعث شد دوباره نگاهش رنگ ترس بگیره. وقتی در باز شد، نظرش سمت هیکل نیمه برهنه چانیول که داخل می اومد، جلب شد. مثل دیشب فقط یه شلوار تنش بود و بالا تنه ش کاملاً برهنه بود. چانیول با دیدن بکهیون که بیدار شده بود لبخند زد: "فکر میکردم تا یه هفته بخوابی. مثل اینکه خیلی راجع بهت اشتباه میکردم."
این لحن چانیول هنوز براش عادی نشده بود. درست مثل یه بچّه دبیرستانی قلدر بود که دلش به تحقیر کردن یکی ضعیف تر از خودش خوش بود. مسلماً باید ناراحت میشد اما دردش به قدری شدید بود که حتّی نتونست حرفشو درست تحلیل کنه. مظلومانه دست راستشو سمت شکمش برد و زیر دلشو مالید. چانیول با دیدن کارش نیشخند زد. "خیلی درد داری، نه؟" پرسید و چند قدم بهش نزدیک تر شد. بکهیون سرشو بلند کرد و نگاه محتاجشو به چشمهای مرد دوخت: "خوا-خواهش میکنم...بازش کن..."صداش از درد می لرزید.
"چی؟" چانیول با یه حالت مصنوعی سرشو خم کرد دستشو کنار گوشهای بزرگش گذاشت. بکهیون اینبار تلاش کرد کمی صداشو بالاتر ببره. "بازش...کن" از شدّت فشار و درد نفسش بالا نمیومد و سینش با هر نفسی که میکشید بالا و پایین میشد. "نمیشنوم...چرا کاملتر نمیگی؟" چانیول دوباره پرسید و اون لحظه بود که بکهیون متوجّه منظورش شد. چشمهاشو از درد روی هم فشار داد و پاهاشو تو بدنش جمع کرد: "خواهش می-میکنم. التماست میکنم بازش کن...لطفا..." شنیدن جمله التماست میکنم از دهن بکهیون لبخندو روی لباش پررنگ تر کرد. "خیلی خب" شونه ای بالا انداخت و نزدیکتر رفت. کنار تخت روی زمین نشست و از کشوی کنارش کلید کوچیکی رو بیرون آورد. روی زانوهاش بلند شد بدن کوچیک بکهیونو سمت خودش کشید. پاهاشو جلوی خودش باز کرد و نگاهی به خونابه لای پاهاش که حالا به سیاهی میزد، انداخت.
YOU ARE READING
༺𝑫𝑬𝑴𝑶𝑵༻
Fanfiction─بکهیون فقط ۱۷ سالش بود که بهزور پدر و مادرش مجبور به ازدواج با یه مرد شد. اون مرد، پارک چانیول! انسان؟ یا شیطان؟ اون معشوقِ شیطانه↭ ༆𝓝𝓪𝓶𝓮: DEMON ༆𝓖𝓮𝓷𝓻𝓮: امپرگ، تخیلی، اسمات، ترسناک، ارباببردهای، انگست، خشن ༆𝓒𝓸𝓾𝓹𝓵𝓮: چانبک، کایهون ༆...