🍷DEMON.22🍷

4.3K 574 31
                                    

پاهاشو داخل شکمش جمع کرد و بدون این که نگاهشو از صورت در هم و عرق کرده ش بگیره محکم تر داخلش ضربه زد. به سختی داخلش حرکت میکرد اما با حس پیچش زیر دلش خودشو مجبود کرد از بدنش بیرون بکشه.

با حس مایع داغی که بین پاهاش ریخته شد چشماشو باز کرد و با تعجّب نگاهی به صورت اربابش انداخت. خودش چند ثانیه قبل ارضا شده بود اما انتظار اینو نداشت.

"تعجب نکن. اینطوری بهتره" لوسیفر با لبخند گفت و به آرومی زانوهای لرزون معشوقشو روی کاناپه باز کرد..چانیول خواست بپرسه چرا اما بلافاصله پشیمون شد. چه بهتر که کام کثیف اون لعنتی تو بدنش خالی نشده بود.

کاناپه به قدر کافی بزرگ بود و به راحتی میتونست کنارش دراز بکشه. کمی خودشو تنظیم کرد و با گذاشتن بازوش زیر سر چانیول اونو تو بغلش کشید. نگاهی به صورت بیحالش که رو به پائین بود انداخت، از چونش گرفت و سرشو بالا آورد.

"به آرامشت احتیاج دارم. اربابتو ببوس" گفت بدون اینکه منتظر جوابش بمونه سرشو جلو کشید لباشو روی لبای چانیول گذاشت.

با بی حرکت موندن لبای چانیول زبونشو وارد دهنش کرد و همونطور که کل دهنشو با زبون مزّه مزّه میکرد چونه شو توی دستش گرفت تا زاویه شو بهتر کنه.

احمق نبود. متوجه بی میلیش میشد. مثل قبل نبود. حتّی تو طول سکسشون یه بارم نتونست تو چهره ش لذّت رو ببینه.
شاید چون اینبار واقعا باهاش رابطه داشته ناراحت شده بود. با خودش اینطور فکر کرد. هرچند که میدونست اینا فقط چندتا دلیل مفته تا خودشو راضی نگه داره. افکار اون پسرو واضح تر از افکار خودش میدید.

زبونشو از تو دهنش بیرون کشید و سرشو فاصله داد.

"بکهیون بارداره." لحنش سوالی نبود. نگاه منتظرشو به چشمای چانیولش دوخت.

"بله" پسر جوونتر جواب داد اما هیچ اتّصال چشمی ای بینشون به وجود نیاورد.

"خب؟؟؟" لوسیفر پرسید. منتظر ادامه بود.

"میخوام نگهش دارم" اما حرفی که از زبونش شنید باعث تعجّبش شد: "چی؟"

چانیول ادامه داد: "اون بچه ی منه و برام فرقی نداره کسی که بدنیا میارتش کیه. من دوستش دارم و میخوام بزرگش کنم. دکترهم گفته بدن بکهیون بقدری ضعیف هست که بعد از به دنیا آوردن بچه نتونه تحمل کنه و بمیره. پس لطفاً یکم دیگه صبر کن و خواهشاً دیگه اینجا نیا تا بچّه م بدنیا بیاد. بعدش قول میدم خودمو تسلیمت کنم و بیام تو جهنمت."

قسمت آخر جملشو با پرخاش گفت و سعی کرد بلند شه. بزور خودشو از روی بدن لخت اربابش رد کرد و سمت لباس هاش که روی زمین پخش شده بودن رفت.

نگاه بهت زده اشو به هیکل معشوقش دوخت. چی باعث شده بود اینطوری باهاش رفتار کنه؟ چرا اینقدر عصبانی بود؟ چرا اینقدر کلافه و دل زده به نظر میرسید؟ مگه چه کار اشتباهی انجام داده بود؟ مگه تاحالا بجز کاری که بتونه خوشحالش کنه کار دیگه ای انجام داده بود؟ یادش نمیومد تاحالا کاری انجام داده باشه و اذیّتش کرده باشه.

༺𝑫𝑬𝑴𝑶𝑵༻Where stories live. Discover now