بدنشو بالا تر کشید. بازوهاش زیر آرنج چانیول بودن و کمرش تو اون پوزیشن درد گرفته بود. "م-من هیچی یادم نیست. باور کن" با صدای لرزونش گفت و باعث شد پسر بزرگتر هیستریک وار بخنده. "طبیعیه که فراموش کنی. اونی که آسیب دیده همه چی یادش میمونه. نه اونی که آسیب زده" با پوزخندی که به راحتی میشد دردو از پشتش حس کرد گفت و دستشو سمت دکمه های پیراهن پسرک برد.
"چرا هیچوقت بهم اجازه نمیدی دهنمو باز کنم؟" بکهیون با گریه داد و سعی دستای چانیولو از روی یقه اش کنار بزنه. "منم آدمم...چرا هیچوقت اهمیت نمیدی چی میخوام" چانیول دوباره خندید.
"آدم؟ مثلا میخوای چی بگی؟ چی داری که بگی؟ فکر کردی با حرف زدن میتونی روی گناهات سرپوش بذاری؟ فکر کردی اگه حرف بزنی خانواده ی من دوباره برمیگردن؟" قسمت آخر جمله شو داد زد اما کاری نکرد. میخواست بشنوه. میخواست حرف های بکهیونو بشنوه و ببینه چطور میخواد خودشو توجیح کنه.
با حرفی که از زبون چانیول شنید، جا خورد. خانواده اون دیوونه چه ربطی به بکهیون داشتن؟ "من نم-نمیدونم خانوادت کجان. یا چه بلایی سرشون اومده. با-باور کن من هیچی یادم نیست. من اونموقع فقط یه بچه بودم." صادقانه داشت حقیقتو میگفت. "من مط-مطمئنم فقط یه وسیله بودم. بخاطر کدوم گناهم داری اینطور مجازاتم میکنی؟" بکهیون بدون توجه به شوری اشکی که تو دهنش میرفت، با صدایی که میلرزید پرسید.
چانیول نگاهی به صورت قرمز شده ش انداختㅡ چه قدر عوض شده بود. اوّلین باری که دیده بودش خیلی خوشگل بود. گونه های برآمده و لبای صورتی و برّاقی داشت و چشماش، انقدر پاک و زیبا بودن که میتونست تا آخر عمرش بهشون خیره بمونه اما حالا...
هیچ چیز ازش باقی نمونده بود.برای یه لحظه /فقط یه لحظه/ به این فکر کرده که اونی که این کارو باهاش کرده واقعاً خودش بوده؟
با این حال خیلی طول نکشید که جوابی از خودش بگیره. معلومه که خودش بود. همه اینا کار خودش بود و چانیول بهشون افتخار میکرد، پوزخند زد. "نیازی نیست نگران بقیّه باشی. اونا قبل از تو همه چیزو جبران کردن." با تموم کردن حرفش هردو دستشو سمت گردن بکهیون برد و با باز کردن دکمه های تنها پارچه ای که بدن بکهیون رو میپوشوند، لباسشو از تنش خارج کرد. نگاهی به پوست سفید و دنده های بیرون زده ش انداخت.
"دوست داری اول راجب سرنوشت کدوم بدونی؟ پدر و مادرت؟ یا اون پسره؟" با لبخند گفت و دستشو با فشار از وسط سینه هاش تا کنار دستاش کشید."فکر کنم تا الان از خواب بیدار شده باشن و خب... در اون صورت فکر نکنم بتونن خودشون بخاطر گناهی که در حق پسر واقعی شون انجام دادن، ببخشن." همونطور که پوست نازک نیپلاش رو زیر انگشتاش میگرفت و ول میکرد گفت. نگاه ترسیده و پر از درد بکهیون حالا رنگ تعجّب و ناباوری هم به خودش گرفته بود.
ВИ ЧИТАЄТЕ
༺𝑫𝑬𝑴𝑶𝑵༻
Фанфіки─بکهیون فقط ۱۷ سالش بود که بهزور پدر و مادرش مجبور به ازدواج با یه مرد شد. اون مرد، پارک چانیول! انسان؟ یا شیطان؟ اون معشوقِ شیطانه↭ ༆𝓝𝓪𝓶𝓮: DEMON ༆𝓖𝓮𝓷𝓻𝓮: امپرگ، تخیلی، اسمات، ترسناک، ارباببردهای، انگست، خشن ༆𝓒𝓸𝓾𝓹𝓵𝓮: چانبک، کایهون ༆...