🍷DEMON.19🍷

4.6K 649 29
                                    

وقتی به جلوی در اتاق رسید نگاهی به سینی غذایی که با خودش آورده بود انداخت. درو باز کرد. با دیدن جسم بی حرکت بکهیون که هنوز روی تخت بود قدم هاشو تند تر کرد و سمتش رفت. سینی رو کنار سر بکهیون روی تخت گذاشت و با گرفتن چونه ش سرشو برگردوند و متوجّه چشمای باز و بیحالش شد. چانیول دستاشو پشت کمر برهنه ی بکهیون برد و کمکش کرد بشینه اما کج شدن بدنش مجبورش کرد دوباره پشت بکهیونو به سینه خودش تکّیه بده و پشت سرش بشینه. چانیول متوجّه نگاه خیره ی بکهیون به غذاهایی که رو تخت گذاشته بود شد و یه تکه نون برداشت و سمت لبای خشک و ترک خورده بکهیون برد. بکهیون اوّل نگاه پر حسرتشو به اون تکه نون دوخت اما نهایتاً لباشو روی هم فشار داد و رو گرفت.

با حرکت سر بکهیون، چانیول سرشو جلو برد و متوجّه لبای چفت شده بکهیون شد. "چرا نمیخوری؟" پرسید و بکهیون همونطور که نتونست چیزی بگه چشم هاشو بست. امیدوار بود چانیول خیلی زود کوتاه بیاد و دست از سرش برداره. "داری لج میکنی؟" بکهیون متوجّه تغییر لحن چانیول شد. میدونست داره عصبانیش میکنه ولی اهمیّتی نمیداد، به هرحال، نهایت هرکاری که چانیول انجام میداد، کشتنش بود؛ و بکهیون هیچ مشکلی باهاش نداشت. بکهیون بدون اینکه چشم هاشو باز کنه لبهاشو محکم تر روی هم فشار داد. چانیول نگاه اخم آلودی به صورت پسر لجباز توی بغلش انداخت و ناباورانه پوزخند زد.

"هی! هدفت چیه؟ فکر کردی اگه به خودت گرسنگی بدی بلایی سر من میاد؟ بدبخت، این خودتی که نزدیک یه هفته ست چیزی نخوردی، دلت میخواد بمیری؟" چانیول با لحن نسبتاً حرصی ای گفت، با این حال هیچ واکنشی از پسر کوچکتر ندید. میخواست بمیره؟ معلومه که میخواست. اصلاً مگه امید دیگه ای باقی مونده بود؟ شکمش از گرسنگی پیچ میخورد و هوشیاریش هر لحظه کم تر میشد. بکهیون میدونست قرار نیست مدت خیلی زیادی زجر بکشه. حداکثر تا دو سه روز دیگه... اونوقت بوی جسد گندیدش کل خونه رو بر میداشت.

چانیول بدون اینکه بدونه چی تو ذهن بکهیون میگذره چشمی تو حدقه گردوند و همونطور که گفته بود بدون این که اهمیّتی بده، از روی تخت بلند شد. بکهیون با کنار رفتن تکیه گاهش، روی تخت افتاد و یکی از پاهاش ناخواسته از کنار تخت آویزون شد. چانیول بدون اینکه کوچک ترین توجّهی به پوزیشن ناجورش بکنه، با قدمای حرصیش از اتاق بیرون رفت. به هیج وجه نگرانی ای نسبت به اون هرزه نداشت؛ تنها ترسش از این بود که اون بمیره و خودش آخرین فرصتشو برای فرار از شر لوسیفر از دست بده.

با عصبانیّت از پله ها پایین رفت و خودشو به هال رسوند.
نگاه بی اعصابشو داخل فضای خونه گردوند که همون لحظه، با تشخیص صحنه ای که جلوی دیدش قرار گرفت، همون جا، کنار راه پله، خشکش زد. به وضوح یادش بود رفتن، میز تا چه حد کثیف و نامرتب بود؛ اما، حالا علاوه بر روی میز، تمام خونه هم کاملاً تمیز و مرتب شده بود. چانیول بیشتر از این که تعجّب کنه ترسیده بود. یکی بدون اینکه اون بدونه باهاشون تو اون خونه زندگی میکرد...؟

༺𝑫𝑬𝑴𝑶𝑵༻Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin