★DEMON.3★

6.8K 1K 115
                                    

ناخوآگاه اخم کرد. روی پاشنه پا برگشت و با قدمای حرصیش سمت پله ها رفت. اون مرد رو درک نمیکرد. بکهیون یه خدمتکار نبود که لازم باشه تو انباری بخوابه. از اولین دیدارشون تو چندساعت قبل متوجه شده بود که چانیول آدم بی اعصابیه ولی به نظر بکهیون این دلیل نمیشد  هرکاری دلش میخواست انجام بده.

از پله ها که بالا رفت متوجه شد تو اون طبقه نزدیک شش تا اتاق هست و اگه بر فرض مثال یکیش دستشوئی و یکی حموم و اون یکی اتاق خود لعنتیش باشه، سه تا اتاق دیگه بود که میتونست یکیشو به کسی که تو کلیسا قول داده خوشبختش کنه بده.

نمیدونست کدوم یکی ازون اتاقا، اتاق چانیوله پس از اولین در شروع کرد و یکی یکی همشونو چک کرد. دو تا اتاق اولی کاملا خالی بودن و حتی یه صندلیم توشون نبود. اتاق سوم...شاید بعدا میتونست بگه اتاق مورد علاقه اش میشه چون یه کتابخونه کوچیک بود.

اتاق چهارم...برخلاف درای چوبی بقیه اتاقا در اینیکی مشکی رنگ بود و حدس میزد جنسش از عایق صدا باشه. دستشو سمت دستگیره نقره ای رنگش برد تا بازش کنه ولی درش قفل بود. بیخیالش شد و سمت دوتا در دیگه رفت که متوجه شد یکی ازونا هم قفله.

اما صدای تق تق آرومی که از پشت در قفل شده میومد نشون میداد ینفر اون توئه. اول خواست با مشت بکوبه رو در ولی بعد نظر عوض شد. با سر انگشتش تقه ای به در زد.
اما وقتی جوابی از پشت در نشنید بیشتر عصبانی شد.

"اینکارات چه معنی میدن؟" تقریبا داد زد و بعد منتظر واکنش موند. هیچ جوابی از پشت در نشنید. حتی اون صدای تق تق آزاردهنده هم قطع نشد.

"هی! چرا چپیدی اون تو بیرون نمیای...بگو ببینم منظورت ازین کارت چی بود؟...مگه من خدمتکارتم که تو انباری خونت بخوابم..درو باز کن!" با تموم شدن حرفش متوجه قطع شدن صدا از پشت در شد. ولی فقط چند ثانیه طول کشید که با شنیدن صدای چرخیدن کلید تو قفل در ناخودآگاه چند قدم عقب بره.

با باز شدن در، متوجه هیکل ترکه ایش شد که توی چهارچوب قرار گرفت. موهای نقره ای رنگ مرد توی تاریکی تیره تر به نظر میرسید ولی همچنان ژولیده بودن.

"فقط ده ثانیه دیگه بهت فرصت میدم از جلو در اتاقم گورتو گم کنی" صدای خش دار و دورگش عادی بنظر نمیرسید ولی همین حرفشم بکهیونو شوکه کرد. چشماش تا آخرین حد گشاد شدن: "چ-چی؟"

"فقط...همین الان گمشو." چانیول با لحن شمرده و تهدیدواری دوباره تکرار کرد و بدون توجّه به چهره بهت زده بکهیون به اتاق تاریکش برگشت و درشو دوباره قفل کرد.

بکهیون برای چند دقیقه به در بسته اتاقش خیره موند. حس عجیبی داشت.

شاید ناراحتی...

شاید نگرانی...

یا شایدم ترس...

به راه پله ای که ازش اومده بود نگاهی انداخت و سمتش رفت. میخواست بخوابه. فرق نمیکرد کجا.  فقط میخواست تا هرچه سریع تر خوابش ببره. میخواست وقتی بیدار میشه ببینه تو اتاق خودشه. میخواست این کابوس یه روزه هرچه زودتر تموم بشه.

تو تاریکی از پله ها پائین رفت و وارد اتاقش شد. هنوز چشمش کاملاً به تاریکی انباریش عادت نکرده بود که پاش به جسم سنگینی گیر کرد و سکندری خورد. اما قبل ازینکه زمین بخوره دستشو به دیوار گرفت. که همون لحظه آرزو کرد کاش قبلش زمین خورده بود.

دستش به جسم دون دون و خیسی که به دیوار چسبیده بود کشیده شد. اون لحظه حس کرد هرچی تو معده اشه داره بالا میاد. بلافاصله خودشو عقب کشید و دستشو که میلرزید روی پارچه لباسش کشید.

ترسیده بود. اتاق تاریک بود و حتی نمیتونست کلید برقشو پیدا کنه. ناچار دستاشو دور خودش حلقه کرد و روی زمین نشست. هیچکس اونجا نبود و بکهیون اونجا کاملا تنها بود.

ꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆ

موجود ریزی که روی گردنش حرکت میکرد و سمت گوشش میرفت بالاخره تونست از اون خواب چند ساعته و نسبتاً طولانی بیدارش کنه. بلافاصله دستشو سمت گردنش برد و به پشت گوشش کوبید. سریع تو جاش نشست و  نگاهی به دستش که خیس شده بود انداخت و عنکبوتی رو دید که دوتا از پاهاش روی دستش قطع شده بود. از روی انزجار عوقی زد و با حالت چندشی دستشو چندبار روی زمین کشید.

این زندگی ای نبود که بهش عادت داشته باشه. اون بچه روی پر قو بزرگ شده بود و این زندگی براش درست مثل یه کابوس بود. یه کابوس غیرقابل باور!

نگاهی به فضای اتاق انداخت که حالا به لطف نوری که از پشت پنجره کوچیک بالای سرش به داخل میتابید روشن تر شده بود. متوجّه تخت کوچیکی که کنار اتاق بود شد. روی ملحفه اش کلی خاک نشسته بود ولی قابل استفاده بود.

نگاهشو توی اتاق گردوند که با دیدن صحنه جلوش حس کرد کل محتویات معده ش داره بالا میاد. روی یه قسمت از دیوار توده بزرگی از حشرات مرده بود که قسمت خالی بینشون نشون میداد دیشب دستش دقیقاً به چه نقطه ای کشیده شده.

دوباره عوق زد. اینبار دستشو روی دهنش گرفت و سمت در خروجی دوید. اما با برخورد سرش به سطح نسبتاً نرمی مجبور شد سرشو بلند کنه و متوجّه پسر قد بلندی شد که جلوی در با اخم بهش خیره بود.

"چه خبرته اینقدر سر و صدا میکنی؟" چانیول با اخم بین پیشونیش گفت و به صورت وحشت زده پسر کوتاه تر خیره شد.

"ا-اون...اونجا..." بکهیون با صدایی که میلرزید به دیوار پشت سرش اشاره کرد. چانیول مسیر انگشتشو با چشماش دنبال کرد و با دیدن صحنه ای که روی دیوار نقش بسته بود صورتشو جمع کرد. اما چندثانیه بعد...چهره اش دوباره باز شد و بی دلیل نیشخندی زد.

"ترسناکه؟ دوست داری صورتتو بمالم بهش؟" با لحن موزیانه ای گفت و رنگ بکهیون به وضوح پرید. با ترس چند قدم عقب رفت و این کارش باعث شد پسر بلندتر با حالت پرتمسخری بخنده اما... فقط در عرض چند ثانیه خنده اش به طرز عجیبی قطع شد و دوباره جاشو به اخم بین پیشونیش داد.

"خوبه! تمیزش کن." اینو گفت و از اتاق بیرون رفت.

حس ترس و انزجار بکهیون بلافاصله جاشو به تعجّب داد و همونطور که با نگاه بُهت زده به رفتن شوهر یک روزه ش نگاه میکرد، ذهنشو مشغولش کرد. رفتارای ضد و نقیضش به قدری عجیب بود که برای چند لحظه فراموش کرد تا الان نگران چی بوده. بنظرش اون پسر طوری رفتار میکرد که انگار بغیر از عقل خودش چیز دیگه ایم کنترلش میکرد. مثلاً یه روح یا شاید...یه شیطان.

༺𝑫𝑬𝑴𝑶𝑵༻Donde viven las historias. Descúbrelo ahora