بدون توجه به حالت عجیب همسرش مشغول باز کردن زیپ شلوارش شد. شلوار و باکسرشو همزمان پایین کشید و با نشوندن اون بین پاهای خودش عضوشو روی سوراخش تنظیم کرد و با گرفتن کمرش، باسنشو روش نشوند. بکهیون با ورود عضو چانیول داخل بدنش پلکهاشو محکم روی هم فشار داد و اشکای بیشتری صورتشو خیس کردن.
"ولی تو به این اهمیت میدی، مگه نه؟" چانیول با نیشخند ثابتی گفت و با گرفتن از شونه های بکهیون، بدنشو به سمت پایین فشار داد. با دخول بیشتر عضو چانیول، ماهیچه های ورودی بکهیون به شدت کش می اومدن، با این حال تنها کاری که از دستش برمی اومد، گرفتن دست هایی بود که با قدرت به شونه هاش فشار وارد میکردن.
حالا بکهیون میتونست داغی خونو روی شکم و پاهای خودش حس کنه. سرشو پایین تر آورد و نگاه اشکیشو به چشمای چانیول دوخت که سرشو به سینه ش تکیه داده بود و مشغول ورو رفتن با نیپلاش بود. چانیول سرشو کمی بالا آورد و از همون زاویه نگاهی به چشمای نیم باز و خیس بکهیون انداخت. دستشو سمت صورتش دراز کرد و با بیرون کشیدن شالی که چند دقیقه پیش تا توی دهن بکهیون فرو کرده بود، دسته ای از موهاشو تو مشتش گرفت و قبل از اینکه فرصت نفس کشیدن بهش بده، صورتشو پایین کشید و با خشونت مشغول بوسیدنش شد.
"از همون روز که موقع بوسیدن اون لعنتی پشت آبدارخونه مدرسه دیدمت میدونستم هرزه قابلی هستی" طعنه وار زمزمه کرد. بکهیون منظور حرفشو نفهمید و حتی نتونست واکنشی نشون بده. با محکم تر شدن ضربه های چانیول بدنش بی حس تر میشد. بدون اینکه متوجه کام شدن چانیول داخل خودش شه، پیشونیشو به شونه های پهن چانیول تکیه داد و چشم هاشو بست. 'ما همو میشناختیم؟'.
دستهای چانیول از لذت آرگاسمش میلرزید. با این حال بعد از چند ثانیه با حس شل تر شدن بدن بکهیون روی دستهاش، سرشو بالا آورد و به پلکهای بسته و اشکیش خیره شد.
'تمومش کن!' صدای خفه و نامفهومی توی سرش زمزمه کرد.
'تمومش کن!'
'تمومش کن!'
مردمکاش گشاد شدن. با حس افتادن بکهیون تو بغلش ناخواسته دست های لرزونشو سمت موهاش برد اما دوباره همون صدا متوقفش کرد.
'کمکش نکن'
"چ-چرا...؟"
'اگه بمیره تو آزاد میشی. حالا دیگه انتقامتو گرفتی' نگاهی به لباس بیمارستان بکهیون که از خونش خیس و سرخ شده بود، انداخت. داشت خونریزی میکرد. اونقدر شدید که هر لحظه میتونست بیشتر شدن حجم خونی که رو زمین میریخت رو ببینه. "نمیخوام بکشمش" صداش میلرزید و لحنش مثل هیچ وقت دیگه ای نبود. دستاش هنوزم روی سر بکهیون بود و داشت به نقطه ای بالای سرش نگاه میکرد. چیزی رو میدید که بقیه نمیدیدنش.
"خواهش میکنم" التماس کرد. چند لحظه ای تو سکوت گذشت که دوباره اون صدای خفه رو شنید.
'ما منتظرتیم'
ESTÁS LEYENDO
༺𝑫𝑬𝑴𝑶𝑵༻
Fanfic─بکهیون فقط ۱۷ سالش بود که بهزور پدر و مادرش مجبور به ازدواج با یه مرد شد. اون مرد، پارک چانیول! انسان؟ یا شیطان؟ اون معشوقِ شیطانه↭ ༆𝓝𝓪𝓶𝓮: DEMON ༆𝓖𝓮𝓷𝓻𝓮: امپرگ، تخیلی، اسمات، ترسناک، ارباببردهای، انگست، خشن ༆𝓒𝓸𝓾𝓹𝓵𝓮: چانبک، کایهون ༆...