با سردرد شدیدی که تک تکِ سلول های مغزشو آزار میداد پلکهای لرزونشو از هم فاصله داد. همه جا تاریک بود و بوی گند نم گرفتگی بینی شو پر کرده بود.
"ک-کمک" نمیدونست لرزش صداش از روی ضعفه یا سرما. وحشت کرده بود. دزدیده بودنش؟ برای چی؟ قبل از این که فرصت فکر کردن به چیزی رو داشته باشه با باز شدن در بلافاصله سرشو بلند کرد و متوجّه پسر قد کوتاهی شد که جلوی در ایستاده بود.
"اوه. پرنسسمون بالاخره به هوش اومد؟" جیمین با لحن پر تمسخری گفت و نگاه اجمالی ای به دختر جوونی که گوشه انباری روی زانوهاش افتاده بود انداخت.
"ای-اینجا کجاست؟ چرا منو آوردین اینجا؟" مینسو با لحن ترسیده و پر از بغضی پرسید اما بجز صدای نزدیک تر شدن قدمای پسر جواب دیگه ای نگرفت.
" تو اومدی اینجا تا جون یکی رو نجات بدی. این خیلی خوبه، مگه نه؟" جیمین با لحن خیرخواهانه ای که دخترکو آزار میداد گفت و نزدیکتر رفت.
"خواهش میکنم بذارید من برم. م-من دکتر یا یچیزی مثل اون نیستم. خواهش میکنم" درحالی که اشک های شورش صورتشو خیس میکردن التماسش کرد اما با حس دست های جیمین که روی گره طناب دور دستاش قرار گرفتن بلافاصله ساکت شد. اون پسر حالا بیش از حد بهش نزدیک بود و این واقعاً باعث میشد احساس ناامنی کنه.
"میدونم. میدونم" جیمین با لحن آرومی کنار گوش دختر زمزمه کرد و مشغول باز کردن گره طناب از دور مچش شد. با آزاد شدن یکی از دستاش و گیر افتادن مچش بین انگشتای سرد پسر قبل از این که فرصت مخالفت داشته باشه با حس تَنک کوچیکی که زیر دستش قرار گرفت، چشماش از تعجّب و ترس گرد شد.
"می- میخوای چیکار کنی؟" دخترک با وحشت پرسید و همین باعث خنده ریز پسر شد.
"ببین ممکنه یکمی درد بگیره خب؟ اما بعدش مطمئن باش از هرچی درد تو این دنیاست خلاص میشی" جیمین همونطور که براش توضیح میداد انگشتشو سمت قسمت داخلی مچش برد و با کشیدن ناخون بلند و تیزش روی مچ دست دخترک پوستشو پاره کرد.
"نه." با سوزش شدیدی که تو کل بدنش پیچید با صدای بلند داد زد. خواست دستشو عقب بکشه اما همین کارش باعث تنگ تر شدن حلقه انگشتای پسر شد. گرمی خون خودشو حس میکرد و صدای چکیدن قطراتشو روی همدیگه رو میشنید اما حتّی نمیتونست دستشو عقب بکشه. بدنش به تدریج سنگین تر میشد و توی سرش احساس خماری میکرد. حالا حتّی نمیتونست دهنشو برای التماس به اون هیولا باز کنه. خون بدنش بدون توقف از شکاف روی مچش بیرون میریخت و همین لبخند پسر شیطانی رو عمیق تر کرد.
"خوب بخوابی"
ꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆ
روبروی همسرش که روی کاناپه های وسط هال مثل ابر بهار گریه میکرد نشسته بود و سعی میکرد آرومش کنه.
YOU ARE READING
༺𝑫𝑬𝑴𝑶𝑵༻
Fanfiction─بکهیون فقط ۱۷ سالش بود که بهزور پدر و مادرش مجبور به ازدواج با یه مرد شد. اون مرد، پارک چانیول! انسان؟ یا شیطان؟ اون معشوقِ شیطانه↭ ༆𝓝𝓪𝓶𝓮: DEMON ༆𝓖𝓮𝓷𝓻𝓮: امپرگ، تخیلی، اسمات، ترسناک، ارباببردهای، انگست، خشن ༆𝓒𝓸𝓾𝓹𝓵𝓮: چانبک، کایهون ༆...