اون هفته براش اندازه ی یه قرن گذشت ولی بالاخره روزی که منتظرش بود رسید.
در آسانسور شرکت باز شد نفس عمیقی کشید و به سمت اتاق مدیریت راه افتاد. دیوار جلویی و در اتاق مدیریت و همینطور دیوار پشت میز مدیر سرتاسر شیشه بود و دوتا دیواری که با اتاق حسابداری و معاونت مشترک بودن هیچ پنجره و شیشه ای نداشتن
هری جلوی در مدیریت ایستاد و به محض اینکه سرشو اورد بالا خشکش زد چون یه هفته رو با امید دیدن لویی سر کرده بود و حالا زین رو توی اتاق مدیریت دید علاوه بر ناامیدی نگرانی هم سراغش اومد ینی چی شده بود که لویی نیومده بود. در زد و وارد شد.
ز:سلام
با لبخندی رو به هری گفت و دستشو دراز کرد.
هری با شک دست زینو گرفت و جواب سلامشو داد.
زین که نگرانی هری رو فهمید پرسید: چیزی شده؟
ه : نه ولی راستش، مگه نگفته بودین که این هفته نوبت اقای تاملینسونه؟
ز: اره اما متاسفانه مادر لویی مریض شده و لویی رفته ال ای که پیشش باشه.
هری لبخندی زد و تشکر کرد.
ز:امیدوارم شروع کاری خوبی داشته باشی ، برو توی اتاقت یسری برگه هست که باید نشونت بدم و یسری پرونده که باید دربارش برات توضیح بدم.
هری سرشو به نشونه مثبت تکون داد و رفت توی اتاق خودش نمیدونست واسه ی چی اون پسر که فقط یبار دیده بودش انقد براش مهم شده نمیدونست چرا وقتی بهش فکر میکنه لبخند رو لبش میاد فقط میدونست که یه قسمت بزرگی از قلبش واسه اقیانوس چشمای اون تنگ شده.
زین اومد و هری همونطور که به حرفا و توضیحاتش گوش میداد پرونده ها رو ورق میزد و بررسی میکرد .
توی یکی از برگه ها توجهش به امضایی با اسم لویی جلب شد و چیزی که براش جالب بود قلبی بود که لویی جای نقطه (i) کشیده بود اول فکر کرد شاید دستش خط خورده و شبیه قلب شده اما امضاهای بعدی هم همینجوری بودن.لبخند کجی زد و رو به زین که سخت مشغول توضیح دادن بود گفت : این قلبه؟
زین اول متوجه نشد اما بعد با خنده ی کوتاهی گفت : من و لیام صد بار بهش گفتیم مگه نقطه چشه ؟
پسره ی احساسی آخر آبرومونو برد نقطه گذاشتن که از قلب کشیدن راحت تره ...هری وسط حرف زین پرید و گفت: اتفاقا به
نظرمن خیلی جالبه منم با اینکه اسمم نقطه ای نداره که بخوام به قلب تبدیلش کنم آخر امضام قلب میذارم.
زین با تعجب بهش نگاه کرد و خندید.
ز : یکی دیگم اضافه شد.
هری لبخندی زد و دوباره به بررسی برگه ها پرداخت.یه هفته از کارش توی شرکت میگذشت و همه چیز خوب پیش میرفت برای نشون دادن یکی از برگه ها وارد اتاق زین شد و اونودرحال تلفن صحبت کردن دید.
ز : باشه باشه . بیا منتظرم.
تلفنو قط کرد و بدون اینکه هری ازش سوالی بپرسه گفت : لویی بود داره میاد، فردا من میرم شعبه ی شرق و لویی میاد اینجا.
هری لبخندش کش اومد و گفت : خوبهز:ببینم تو با من مشکلی داری ؟ اون از اولش که با دیدن من وا رفتی اینم الان که با فهمیدن این موضوع با لبخند میگی خوبه.
با اخم منتظر جواب موند.
هری که فهمیده بود زین برداشت بدی کرده لبخندشو جمع کرد و گفت: نه نه چرا باید باهاتون مشکلی داشته باشم؟فقط خوشحال شدم که حال مادرشون بهتر شده و دارن برمیگردن.ز : من گفتم حال مادرش خوب شده؟
شت هری داشت گند میزد.
ه : نه ولی گفتم حتما حال مادرشون بهتر شده که دارن میان.
زین مشکوک به هری نگاه کرد و گفت : اره درسته حالش خوب شده . حالا واسه چی اومدی؟
هری تازه حواسش به برگه های تو دستش افتاد و اونارو سمت زین گرفت.
ه : اینارو باید امضا کنید.
زین برگه هارو از دست هری گرفت و بعد از اینکه اونارو کامل خوندو امضاشون کرد به هری داد.
هری تشکر کرد و از اتاق خارج شد.
روی صندلی اتاق خودش ولو شد و نفسی که حدود ده دقیقه بود حبس کرده بود بیرون داد.
صندلی رو با کمک پاش به سمت پنجره چرخوند و به شب لندن و روند زندگی مردمش خیره شد.
_______________________
راستش با اینکه کسی نمیخونه ولی من دیدم پارت قبل کوتاس گفتم یه پارت دیگم اپ کنم بعد بگم که به قسمتای جذابش خیلی خیلی خیلی نزدیکیم 😊😊❤️❤️
YOU ARE READING
My Boss[larry](completed)
Fanfiction🖤اون هری نیست لویی ، میدونی که مرد تو قدش بلندتره ، میدونی که چشماش توی تاریکی میدرخشه و میدونی که موهاش فره ، موهای فری که به خاطر وُلتاژ بالای شُک عرق کردنو به پیشونیش چسبیدن هری رفته لویی و تو نمیدونی کجا؟ هری رو بستن به تخت ، درد داره ، اسمت...