«هریِ من بیدار شو »
لویی به ارزوش رسیده بود و حالا داشت انگشتاشو نوازش وار روی گونه ی مردش میکشید و زمزمه میکردلو : هریِ من ، عزیز دلم بیدار شو صب شده
هری برخلاف تصور لویی از جاش پرید و صاف روی تخت نشست چشماش از دردی که زخمش به وجود اورد روی هم فشرده شدن و این هری بود که با چشمای بسته زمزمه میکرد و کمک میخواست
ه : کمکم کن لو ، نذار بیوفتم لو کمکم کن
لو : هی هزا من اینجام ، لو اینجاس ، لوی تو
هری با شنیدن قشنگ ترین صدای دنیا بدون اینکه چشماشو باز کنه به سمت لویی برگشت و خودشو تو بغل اون انداخت و لویی هم با کمال میل اغوششو برای پذیرفتن زندگیش باز کردلو : هزا گریه نکن ، لطفا ، وقتی صدات میلرزه نمیتونی بفهمی چقد قلبم تیر میکشه ، من اینجام لاو
ه : لو دوسِت دارم
هری اروم شده بود و زیر حرکات دست لویی بین موهاش دوباره خوابید و اینبار لویی اصراری برای بیدار کردنش نکرد ، فقط گذاشت تا هر وقت میخواد بخوابهسر هری که خوابش سنگین شده بود و روی بالشت گذاشت و پتورو روش کشید ، خودشم رفت تا دوش بگیره ولی برای اینکه صدای اب هری رو بیدار نکنه حولشو برداشت و قبل از اینکه به سمت حموم اتاق مهمون بره دوباره به صورت فرشته ی روی تخت نگاه کرد ، بدون اغراق و از ته قلب باور داشت که اون فرشتس فرشته ای که ادما قدرشو ندونستن ، فرشته ای که بالاشو سوزوندن ، ولی لویی اون بالارو برمیگردونه
____________________
صدای آب توی گوش لویی میپیچید
و طبقه ی پایین جایی بین دیوار و درخروج مردی اسمشو صدا میزده : لووو کمکم کن
داد نزن هری صدای فریادهای بغض الودت به گوش کسی نمیرسه ، نذار بفهمن بدون اون چقد ضعیفی ، نیمی از خودتو جا بذار و برو
امیدوارم پیدات کنه
مگه میدونی کجا میبرنت ؟ مگه اون میدونه کجا میبرن مردشو ؟
ولی پیدات میکنه ، شاید ، یروزی ، یجاییدر خونه کوبیده شد و لویی دوش آبو بست بیخبر از تنهاییش ، بیخبر از کنده شدن یه تیکه ی بزرگ از قلبش ____________________________
زین : من خیلی بدم
لیام : زین میشه بس کنی ، تو رفتی براش غذا بگیری ، علم غیب که نداشتی بدونی اونجا دوربین داره که سایمون عوضی دیده و قراره بیاد سر وقت هری
منو ببین برای صدمین بار میگم تو مقصر نبودیسر زینو بیشتر تو بغلش فشرد و ادامه داد : باید زنگ بزنم به لویی و بهش بگم فعلا پیش هری بمونه ، من میرم شرکت تا همه چی عادی شه
YOU ARE READING
My Boss[larry](completed)
Fanfiction🖤اون هری نیست لویی ، میدونی که مرد تو قدش بلندتره ، میدونی که چشماش توی تاریکی میدرخشه و میدونی که موهاش فره ، موهای فری که به خاطر وُلتاژ بالای شُک عرق کردنو به پیشونیش چسبیدن هری رفته لویی و تو نمیدونی کجا؟ هری رو بستن به تخت ، درد داره ، اسمت...