جما کمکش کرد تا از پله ها بره پایین ، آنه با دیدن هری شیر آبو بست و دستاشوبا پیشبندش خشک کرد .آنه : واسه چی اومدی پایین؟
با نگرانی در حالی که اخم کرده بود گفت و زیر بغل هری رو گرفت تا روی مبل بشینه.ه : مامان میشه بشینی کارت دارم
انه که ذهنش هزارجا رفت روبروی هری نشست و منتظر موند تا اون سوالشو بپرسهه : نظرت راجع به گیا چیه ؟
آنه که انگار برق سه فاز گرفتتش بلند شد و با اخم به دختر و پسرش که ترسیده بودن نگاه کرد
آنه : واسه چی باید یه همچین سوالی بپرسی؟ اونا یسری ادم مریضن که باید درمان شن اما خیلیاشون فک میکنن این عادیه و کاری برای خودشون نمیکنن
هری سرشو انداخت پایین و زیر لب زمزمه کرد : پس نظرت اینه ؟آنه : اره این نظرمه و هرگز تغییرش نخواهم داد ، تو واسه پرسیدن این سوال به این سختی اومدی پایین؟
هری سرشو اروم تکون داد ، فکر اینجاشو نمیکرد ، سرش سنگین شده بود متوجه نگاه نگران جما میشد شاید نباید میگفت ، شاید باید یجور دیگه بحثو باز میکرد ، آنه کسی نبود که ذهنش بسته باشه اما این موضوع برای چی انقد عصبیش کرد ؟
آنه : اگه کارت تموم شده شاید بهتر باشه بری بالا استراحت کنی
هری دستشو اهرم کرد و آروم و با درد بلند شد
جما : مامان هری گیههری و آنه سرجاشون خشکشون زد چرا جما باید یه همچین کاری میکرد ؟ اونکه عاشق برادرش بود و نمیتونست ناراحتیشو ببینه پس چرا بعد از اون حرفای مامانش جما باید این حرفو بزنه
ه : جما
با صدای تقریبا بلندی گفت و دستشو روی جای زخمش فشار دادآنه : امکان نداره
با پوزخند دستاشو رو سینش حلقه کردجما : نه مامان حقیقت داره
ه : واسه چی اینکارو میکنی جما؟
جما : بالاخره که میفهمید و خودت گفتی که امشب تصمیم گرفتی که کارو تموم کنی
هری اهی کشید و به سمت پله ها رفت و مامانشو با یه دریا عصبانیت و سوال تنها گذاشت
____________________________روی تختش دراز کشیده بود ، آرام بخش تاثیر کرده بود و باعث شده بود پلکاش سنگین شن اما خوابش نمیبرد ، حالا مامانش چیکار میکرد؟ از خونه مینداختش بیرون یا شایدم میدادش دست توانبخشی گیا که استریتش کنن ، این امکان نداشت آنه همچین زنی نبود اون هرگز اینکارو نمیکرد
هری سعی میکرد خودشو راضی نگه داره اما نمیتونست ته دلش از دست جما ناراحت نبود چون حس میکرد یه بار عظیمی از روی دوشش برداشته شده ولی مساله ی اصلی الان مامانش بود

YOU ARE READING
My Boss[larry](completed)
Fanfiction🖤اون هری نیست لویی ، میدونی که مرد تو قدش بلندتره ، میدونی که چشماش توی تاریکی میدرخشه و میدونی که موهاش فره ، موهای فری که به خاطر وُلتاژ بالای شُک عرق کردنو به پیشونیش چسبیدن هری رفته لویی و تو نمیدونی کجا؟ هری رو بستن به تخت ، درد داره ، اسمت...