با صدای زین از افکارش خارج شد افکاری که دلش میخواست تا ابد ادامه پیدا کنن ، افکاری که شاید هیچوقت به واقعیت تبدیل نشن شاید هرگز نتونه لبای هری رو ببوسه مگه توی قلعه ی ذهنش فرو بره و با تصور هری و جنگل چشماش اینکارو بکنه.
ناامید نگاهی به هری که اصلا متوجه حضورش نشده بود انداخت و به سمت زین رفت.لو : واسه چی اومدی ؟
ز : سلام عزیزم منم از دیدنت خوشحالم.
زین با لبخند تمسخر امیزی رو به لویی گفت و بعد پوکر بهش خیره شد.
لو : زین اصن حوصله شوخیاتو ندارم بگوچیکار داری هزارتا کار دارم.
ز : خیلی خب بابا بی اعصاب
خواست فضارو عوض کنه واسه همین ادامه داد : نکنه عاشق شدی داداش ، طرف کدوم پسر خوشتیپیه؟!شیطنت از چشمای زین میبارید وقتی این حرفو زد و روبه لویی منتظر جواب شد.
اما با چشم غره ی لویی سریع لبخندشو جمع کرد.لو :خفه شو زین میخوای همه بفهمن؟
زین جزو ۵ نفری بود که از گی بودن لویی خبر داشت به جز زین مادر لویی ، خواهرش ، لیام و نایل هم خبر داشتن و لویی میخواست تا جایی که میتونه وسط دنیایی که پر از هموفوبیکه این رازو مخفی نگهداره.
به سمت اتاقش رفت و درو پشت سرش باز گذاشت تا زین وارد بشه.ز : ببخشید خواستم حالتو عوض کنم.
لو: ممنون حالم عوض شد چیکار داشتی حالا.
روی صندلی رو به لویی نشست و گفت : هیچی فقط هفته ی بعد سالگرد ازدواج من و لیامه و گفتم اگه بتونی به جای لیام توی شرکت باشی ممنون میشم .
لویی چشماش برق زد وقتی فهمید قراره مدت بیشتری هری رو ببینه ، تند تند سرشو تکون داد با لبخند گفت: اره اره حتما چرا که نه سالگردتونم مبارک
با به یاد اوردن زیبایی رابطه ی زین و لیام و اینکه شاید هرگز نتونه حتی گونه ی هری رو ببوسه لبخندش محو شد و ادمه داد : برین خوش باشین من به کارا میرسم جبرانم نمیخواد اینم هدیه ی من بابت سالگردتون.
زین با لبخندی به پهنای صورت بلند شد، تشکر کرد و بعد خداحافظی از اتاق خارج شد.
هری مدام روی صندلی تکون میخورد و بیقرار منتظر بود تا لویی برای امضا کردن برگه ها باهاش تماس بگیره.
با شنیدن زنگ تلفن از جا پرید و با دیدن شماره ی ۱۲۳ که برای دفتر مدیر بود با لبخند گوشی رو برداشت.ه : بله الان میام .... چشم
برگه هارو برداشت و با رسیدن به اتاق لویی در زد و وارد شد .
لویی داشت با خودش،احساساتش و مغزش کلنجار می رفت ، شاید بهتر باشه دربارش حرفی نزنه درباره ی آتش توی قلبش که با دیدن هری شعله ور میشد و تا مغزش نفوذ میکرد.
میترسید ، میترسید که با گفتن حقیقت راجع به خودش هری رو از دست بده. اینکه هری رو با فاصله از خودش داشته باشه بهتر بود تا هرگز اونو نداشته باشه.
با دیدن برگه هایی که هری جلوش قرار داد چندبار پلک زد و سعی کرد لبخند فیکی تحویل هری بده اما با دیدن جنگل چشمای هری و موهایی که معلوم بود با عجله بسته شدن لبخندش واقعی شد و شروع به خوندن برگه ها کرد و پای تک تکشون امضا زد ، هری فقط بهش خیره شده بود به اینکه چطور ظریف و دقیق قلم رو روی کاغذ به رقص درمیاره.
تلفن لویی زنگ خورد و با دیدن اسم لیام امضا رو نصفه کاره گذاشت و بعد از معذرت خواهی از هری به سمت پنجره چرخید وتماس رو برقرار کرد.
هری هم از فرصت استفاده کرد خودکار رو برداشت و با گذاشتن قلب روی (i) امضای لویی رو کامل کرد.لو : خواهش میکنم لی ،کاری نکردم برین شاد باشین .
لویی با لیام خداحافظی کرد و به سمت میز برگشت و با دیدن امضاش مشکوک به هری نگاه کرد هری لبخندی زد و لویی متوجه دندونای خرگوشیش شد ، یه امضای دیگه هم زد و برگه ها رو بدون اینکه چشماشو از هری برداره دسته کردو بهش داد.
هری به سمت در راه افتاد بین راه ایستاد شاید بایدهمینجا تمومش میکرد حسی که حدود سه هفته هری رو قل و زنجیر کرده بود خواست برگرده که با صدای نایل راهشو ادامه داد.
نا: به به اقای حسابدار چه خبرا؟
با لبخند رو به هری گفت و ادامه داد:منو دعوت نمیکنی تو اتاقت ؟هری دستشو پشت نایل گذاشت به سمت اتاقش هدایتش کرد سر راه با دیدن ابدارچی شرکت که همه به خاطر سن بالا و مهربونی زیادش اونو پاپا صدا میزدن ازش درخواست دوتا چای کرد و وارد اتاق شدن.
_____________________________
من الان حق دارم بشینم گریه کنم یا نه؟
کلا شیش تا ووت یدونه کامنت بعد بیست و سه تا ویو 😭😭😭
ولی من سر قولم هستم و به اپ کردن ادامه میدم شاید یروزی یکی خوند و خوشش اومد.🤷🏻♀️🤷🏻♀️🤷🏻♀️🤷🏻♀️
ولی معرفی کنیدم بد نیست😡

YOU ARE READING
My Boss[larry](completed)
Fanfiction🖤اون هری نیست لویی ، میدونی که مرد تو قدش بلندتره ، میدونی که چشماش توی تاریکی میدرخشه و میدونی که موهاش فره ، موهای فری که به خاطر وُلتاژ بالای شُک عرق کردنو به پیشونیش چسبیدن هری رفته لویی و تو نمیدونی کجا؟ هری رو بستن به تخت ، درد داره ، اسمت...