«پاشو باید بری حموم»
هری حتی نمیتونست چشماشوکامل باز کنه ولی واقعا به حموم نیاز داشت پس منتظر موند تا نگهبان دستا و پاهاشو باز کنه هری همونطور که مچای دستشو ماساژ میداد و سعی میکرد روی پاهاش بایسته دست محکمی رو روی بازوش حس کرده : اینکارا واسه چیه من حتی نمیتونم راه برم
صداش به خاطر تزریق هورمونی که موقع بیهوشی کرده بودن میلرزیدنگهبان بی توجه به سوال هری تکونی به بازوی هری داد و مجبورش کرد که راه بیوفته
هری پاهاشو رو زمین میکشید و سعی میکرد تندتر پلک بزنه تا اشکاش مانع دیدش نشن از اتاق اومد بیرون و روبروش با راهرویی مواجه شد که مثل راهروی هتل بود ولی خیلی خیلی بلند تر و البته بی روح
دو طرف راهرو هر چند متر یه اتاق بود که روی تمامشون شماره داشت توی راهرو خلوت بود و به جز هری شش نفر دیگه حضور داشتن سه تا بیمار و سه تا نگهبان که درست مثل هری بازوهای بیمارارو گرفته بودن و به سمت اخر راهرو میرفتن
اتاقا شرقی و غربی بودن و اتاق هری ۱۲۸ شرقی بود
بین هر دوتا اتاق یه نگهبان بدون هیچ احساسی توی صورتش وایستاده بود و به روبرو خیره شده بود
کف راهرو موکت طوسی رنگی بود و حاشیه ی نقره ای داشت ، دیوارا طوسی کمرنگ تر بودن و در اتاقاهم سفید بود و شماره ی اتاقا با رنگ نقره ای نوشته شده بودن
هری منتظر موند تا نگهبانش همونطور که دستشو محکم گرفته با اونیکی دستش در اتاقو ببنده و اون تو این مدت فرصت پیدا کرد تا به اول راهرو نگاه کنه یه اتاق بزرگ شیشه ای که حدس زد اتاقه مدیره و با دیدن مردی که خودشو سایمون معرفی کرده بود و حالا پشت میز مدیریت ایستاده بود و داشت با سه تا مرد دیگه حرف میزد به خودش لرزید
شاید اگه میدونست اون شیطان مدیره خودشو کنترل میکرد و تو صورتش تف پرت نمیکرد ، معلوم نبود چه مدت قراره تو این جهنم سفید بمونه و معلوم نیست چه مدت قراره به خاطر توهین به مدیرکل تنبیه بشه
به خاطر فشاری که به پهلوش اومد ناله ای کرد و با ابروهای توهم رفته به سمت اخر راهرو راه افتادننگهبان درو باز کرد و هری رو به داخل هول داد هری که نمیتوست رو پاش بایسته به سختی خودشو نگه داشت با جنگل بارون زدش به مرد هیکلی روبروش خیره شد و منتظر حرکت بعدیش شد
«نیم ساعت وقت داری ، اونم فقط واسه اینکه زخمی هستی و باید پانسمانتو عوض کنی وگرنه همه یه ربع فرصت حمومشونه ، باند و چسب اونتوعه
به جعبه ی گوشه ی حموم اشاره کرد و ادامه داد : نیم ساعت دیگه با حوله بر میگردم
فکر غلط اضافه به سرت نزنه چون حواسم بهت هستگفت و رفت و هری رو با فشاری که روی قلبش بود تنها گذاشت
هری توی حموم رفت و درو بست ، البته در کامل نبود و نصفه ی بالا نداشت و اونم به خاطر این بود که نگهبانا بتونن بپانشون پشتشو به در نصفه کرد و دکمه هاشو با دستایی که میلرزیدن باز کرد ، لباسشو اروم دراورد و روی لبه ی در گذاشت شلوارشم از پاش خارج کرد و کنار لباسش اویزون کرد ، میخواست باکسرشو اخرکار دربیاره چون میترسید به خاطر باز بودن بالای در کسی ببینتش
دوشو باز کرد و اب سرد باعث شد موهای بدنش سیخ بشن
منتظر موند تا اب گرم بشه و رفت زیرش ، همچنان پشتش به در بود و اب روی سر و شونه هاش میریخت
اشکاش دست به دست قطره های اب روی گونه و سینه و بعد به سمت مقصد نامعلوم میلغزیدن و سر میخوردن
لااقل اونا تنها نبودن قطره ی اب اشکو داشت و اشک قطره ی ابو
صابونو برداشت و اروم سرشو شست به خاطر شکی که کمتر از شیش ساعت پیش بهش وارد شده بود و ولتاژشم کم نبود بدنش کرخ شده بود و نمیتونست دستاشو زیاد بالا نگه داره پس بعد از اینکه کفو همه جای بدنش پخش کرد دستاشو کنار بدنش شل کرد و گذاشت که اب کار خودشو بکنه و کفارو بشوره
میدونست نمیتونه وقت تلف کنه پس اروم دستشو سمت پانسمانش که خیس خورده بود برد و سعی کرد چسبارو از روی پوست رنگ پریدش جدا کنه از دوش فاصله گرفت تا زخمش مستقیم با اب برخورد نداشته باشه و بعد باندو کامل برداشت و با دیدن بخیه ها و پوست ملتهبش اخماش توهم رفتن
YOU ARE READING
My Boss[larry](completed)
Fanfiction🖤اون هری نیست لویی ، میدونی که مرد تو قدش بلندتره ، میدونی که چشماش توی تاریکی میدرخشه و میدونی که موهاش فره ، موهای فری که به خاطر وُلتاژ بالای شُک عرق کردنو به پیشونیش چسبیدن هری رفته لویی و تو نمیدونی کجا؟ هری رو بستن به تخت ، درد داره ، اسمت...