Part5

241 40 3
                                    


امروز زنگ ساعتش که همیشه واسش مث جیغ بچه زجر آور بود حکم یه موزیک ملایمو داشت چون وقتی صداش بلند شد هری با لبخند چشماشو باز کرد به تنش کش و قوسی داد و توی تختش نشست جما که داشت از جلوی در اتاقش رد میشد با دیدن هری راهشو کج کرد و کنار تخت هری وایساد.
جما:چی شده ؟ تو که هر وقت بیدار میشی تا سه ساعت کسی جرعت نمیکنه بهت نزدیک شه حالا داری میخندی.
ه : چش نداری ببینی میخندم😏؟
جما : خر خودتی تا نگی چی شده من نمیرم.
ه : تو نرو من میرم.
بلند شد و از اتاق رفت بیرون جما پوفی کشید و دنبالش رفت
ه : چی شد اومدی که.
هری خندید و جلوی دستشویی راهشو از خواهرش جدا کرد.
       ______________________
تمام مدت توی راه چه پیاده بودو چه تو اتوبوس به اولین برخوردش با لویی بعد دوهفته فکر میکرد. بالاخره رسید و جلوی در نگهبانو که دید قبل از هرچیزی گفت: اقای تاملینسون اومدن؟
نگهبان با تعجب سرشو تکون داد و گفت : همین الان رسیدن.
هری میتونست همونجا جیغ بزنه ولی خودشو کنترل کرد و سمت اسانسور به راه افتاد در اسانسور که بسته شد عطر لویی رو تشخیص داد و ریه هاشو با اون بو پر کرد ، اما یهو دلش لرزید و استرس توصیف ناپذیری وجودشو فراگرفت.
باید تو اولین دیدارشون چی میگفت؟ به عداد اسانسور نگاه کرد۸،۷ عدد ۱۰ رو فشار داد تصمیم داشت دوطبقه رو با پله بره و به حرفی که میخواست بزنه فکر کنه.
زود تر از چیزی که فکر میکرد به طبقه 12 رسید وارد راهرو شد موهاشو عقب داد و به سمت دفتر مدیریت راه افتاد لویی پشتش به در بود و داشت با تلفن حرف میزد. در زد و بدون اینکه لویی جوابی بده وارد شد و منتظر موند تا تلفنش تموم شه بالاخره تماس تموم شد و لویی خودش و صندلی رو به سمت میز چرخوند ولی متوجه هری نشد اما هری خوب متوجه لویی و مژه های قهوه ای و تار موی افتاده روی پیشونیش شد، میخواست تاابد وایسه و بهش خیره شه اما به خودش یاداوری کرد که نباید ضایع باشه، پس صداشو صاف کرد و توجه لویی رو به خودش جلب کرد.
لو : ممنون چایی رو بذار رو میز لطفا.
لویی بدون اینکه سرشو از روی برگه ها بلند کنه گفت و به کارش ادامه داد.
هری خندش گرفت لبشو جمع کرد و خندشو قورت داد.
ه : آقا ی تاملینسون هری هستم.
انگار برق سه فاز به لویی وصل کرده بودن صدای پسر توی اتاق آشنا بود و همون صدایی بود که لویی با امید دیدن چشمای صاحب صدا خودشو به دفتر رسونده بود. سرشو بالا اورد .
دوباره جنگل و دریا و سکوت و سکوت و سکوت💚💙.
دوتاشون خشکشون زده بود نفهمیدن چقد به هم خیره شدن تااینکه صدای آبدارچی اونارو به خودشون اورد
( آقای تاملینسون چایی رو کجا بذارم؟)
لویی سرشو تکون داد تا از هیبنوتیزم چشمای هری فاصله بگیره.
لو : روی میز مهمان لطفا.
ه : با اجازه من برم سر کارم
نه لویی میخواست که هری بره و نه هری دلش میخواست از اون اتاق خارج شه و در عین حال هیچدومشون از حال اونیکی خبر نداشت و میخواست احساس خودشو مخفی نگه داره پس لویی سرشو تکون داد و هری قلبشو تو اتاق جا گذاشت و رفت.
ثانیه ها تو اتاق هری کش میومدن و اون روی میز روبروش دنبال برگه ای میگشت که به امضای مدیر احتیاج داشته باشه میخواست قبل رفتن لویی یبار دیگه ببینتش و صداشو بشنوه.
بالاخره یه برگه رو بیرون کشید و سمت اتاق لویی دوید اما لویی رفته بود و شرکت داشت تعطیل میشد ناامید به اتاقش برگشت کاغذارو مرتب کرد کتشو برداشت و رفت بیرون درحالی که قلبشو پیش لویی امانت گذاشته بود اما نمیدونست چرا اندازه ی دیروز ناامید نیست دلیلش دیدن دوباره ی لویی نبود چون دیدنش و حرف نزدن باهاش بیشتر هواییش میکرد هری نمیدونست که لوییم قلبشو بهش امانت داده و دلاشون جایگزین هم شده.

My Boss[larry](completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora