Part8

179 31 6
                                    

‎هری سعی میکرد با تکیه دادن بازوی چپش به دیوار خودشو سر پا نگه داره چشماش رو به تاری می رفتن و زانوهاش سست شده بودن ، دست راستشو روی جای گلوله که نزدیک قفسه سینش بود گذاشت تا مانع خونریزی شه.
‎اقیانوس چشمای لویی طوفانی شده بود و سعی میکرد بهترین تصمیمو بگیره ، پشت هری رفت ، دستاشو از زیر بغل هری رد کرد و آروم کمکش کرد تا دراز بکشه دو زانو روی زمین سرد آسانسور نشست ، دست چپشو زیر سر پسر چشم زمردی گذاشت و با دست دیگش گونه ی هری رو نوازش کرد.

‎ه : داری گریه میکنی ؟
‎با صدایی گرفته گفت و به لویی خیره شد.

‎لو : نمیخوام حسابدار شرکتمو از دست بدم.
‎نتونست بیشتر ادامه بده و هق هق بلندش فضای خالی راهرو رو پر کرد. هری براش بیشتر از حسابدار بود ، بیشتر از یه حس ساده بود وحالا بین دستای لویی جمع شده بود وانقدر خون از دست داده بود که داشت از سرما میلرزید.
‎لویی دستشو توی جیبش فرو برد و گوشیشو درآورد.

‎لو : اورژآنس ، لطفا سریع خودتونو برسونید یکی اینجا تیر خورده.

‎هری همچنان به لویی که داشت آدرسو میداد خیره شده بود ، دلش میخواست برای یبارم که شده صورت چشم اقیانوسی رو لمس کنه دستشو بدون توجه به خونی که روش بود بلند کرد و آروم روی گونه ی لویی گذاشت ، لویی با حس دست سردی روی صورتش به چشمای بی روح هری نگاه کرد و با صدایی که میلرزید به زن پشت تلفن گفت : نمیخوام از دستش بدم.
‎تلفنو قطع کرد و توی جیبش برگردوند ، باید برای موندن به هری امید میداد ، پس انگشتاشو بین انگشتای هری که هنوز روی گونش بود قفل کرد و با لحنی که برای هری پر از آرامش بود زمزمه کرد: هزا سعی کن چشماتو باز نگه داری .

‎ه : هزا ؟
‎لبخند بی حالی زد و سرفه ی سختی کرد.

‎ه : سردمه.
‎دستاشو دوربازوهاش حلقه کرد و چشماشو بست.

‎لو : هی هی هی هری تو باید بیدار بمونی منو ببین صبر کن الان باید برسن.

‎سعی کرد با تکون دادن هری حرفشو بزنه و با شنیدن صدای آژیر لبخند امیدبخشی زد و به سمت انتهای راهرو که با نور قرمز و آبی روشن شده بود نگاه کرد.

‎لو : هری رسیدن ، هی هری ؟ هری صدامو میشنوی.
‎با دیدن دست هری که بی جون روی زمین افتاده بود لبخندش محو شد.
‎دست راستشو زیر زانوهای هری گذاشت ، بلندش کرد و با آخرین توان سمت در خروجی دوید .
_______________________
‎پرستار در پشتی آمبولانسو باز کرد و به لویی کمک کرد که هری رو روی تخت بخوابونه.
‎لویی تند تند پلک میزد تا اشکاش مانع دیدش نشن کنار هری نشسته بود و دستشو توی دستاش قفل کرده بود .

‎لو : فقط کمکش کنید ، هر چی بخواید بهتون میدم ، لطفا خواهش میکنم.
‎ملتمسانه رو به دکتر و پرستار می گفت و به چشماش اجازه میداد که ببارن.
_______________________
‎پشت در اتاق عمل بیقرار قدم میزد و هرازگاهی دستشو توی موهاش میکشید و اونارو به عقب هل میداد.
‎تمام فکر و ذهنش هری بود و تیلور، باید هر جور شده دستگیرش کنن اصن چجوری از زندان اومده بود بیرون ؟
‎امشب شاید یکی از بهترین شبای زندگیش میشد اگه سر و کله ی اون زنیکه پیدا نمیشد ، قرار بود هری رو برسونه خونشون و این ینی میتونست بیشتر باهاش باشه خودشون دوتا ، تنهایی.
‎با صدای پرستار دست از راه رفتن کشید و به
سمت صدا برگشت.

‎پرستار : صورتتون خونیه.
‎درحالی که با دستمالی سمت لویی می رفت گفت.

‎لویی سمت آینه ای که روی دیوار بیمارستان بود رفت و با دیدن جای دست و انگشتای کشیده ی هری روی گونش دوباره چشماش ابری شدن.
‎پرستار دستمالو سمت صورت لویی برد ولی لویی سریع سرشو عقب کشید و با دلخوری بهش نگاه کرد.

‎لو : میخوام داشته باشمش .
‎پرستار با تعجب نگاهی بهش کرد و ازش دور شد .
_______________________
‎با صدای پیجر بیمارستان بیدار شد نمیدونست کی خوابش برده از روی زمین سنگی بلند شد به سمت پذیرش رفت .

‎لو : خبری نشد ؟ لطفا بهم بگید.
‎مسئول پذیرش لبخندی زد و گفت: خوشبختانه حالشون خوبه ، بدنشون واقعا قویه که با از دست دادن این حجم از خون دووم آوردن ، منتقلشون کردن به بخش.

‎لویی لبخندی زد و زیر لب زمزمه کرد : مرد قوی من.

‎اینکه نسبت به هری حس مالکیت داشت برای خودشم عجیب بود اما بعد از امشب نمی تونست اجازه بده هری مال کسی جز خودش باشه.

‎مسئول پذیرش : چیزی گفتین ؟
‎لو : نه فقط میخواستم بدونم میشه ببینمش.

‎م.پ: بله ولی هنوز بهوش نیومدن.
‎لو: مهم نیست میخوام پیشش باشم شماره اتاقش چنده ؟
‎وسط حرف دختر پرید.

‎ Aم.پ : 28 ، طبقه ی بالا ، راهروی

‎لویی به سمت راه پله دوید ، از پله ها بالا رفت و بین راه خون روی صورتشو پاک کرد و در حالیکه نفس نفس میزد با احتیاط در اتاق 28 رو باز کرد.
چشمای هری بسته بودن و ماسک روی صورتش لبای صورتی خوش فرمشو پنهان کرده بود. لویی صندلی کنار تختو جلو تر کشید و روش نشست دلش میخواست هرچه زود تر تو جنگل چشمای هری گم بشه ، دستشو روی دست هری کشید و همونجا ثابت نگه داشت . یه حسی بهش میگفت باید وقتی بهوش میاد کنارش باشه .
دقیقه ها میگذشتن و این برای لویی مث شکنجه بود اینکه کنارش بود و نمیتونست صداشو بشنوه ، اینکه با خودش فکر میکرد شاید هری بخاطر این اتفاق از شرکت بره ، اینکه ممکنه هرگز نتونه لبشو روی لبای پسر قد بلندی که روبروش خوابیده حس کنه .

خسته بود ، به خواب احتیاج داشت ولی نمیخواست چشم از زیباترین نقاشی خدا برداره خیلی مقاومت کرد اما بالاخره پلکاش سنگین شدن و درحالی که دست هری رو گرفته بود سرشو روی تخت کنار بدن پسر چشم زمردی گذاشت و خوابش برد _______________________
من سکوت میکنم و به آپ کردن ادامه میدم 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭

My Boss[larry](completed)Where stories live. Discover now