سلام لو
عصر بخیر ، ببخشید هفته ی پیش نتونستم بیام، زین و لیام بالاخره بعد از یکسال راضیم کردن که به جای تو مدیریت شرکتو به عهده بگیرم .
مخالفت میکردم ، چون نمیتونستم پشت میز تو بشینم ، اونجا جای تو بود نه من
اما اونا گفتن که توام اینجوری خوشحالتری ، امیدوارم درست گفته باشن
حرف میز شد ، میدونی چقد برام سخت بود که روی صندلی حسابدار بشینم و بغلم خالی باشه؟
اینکه برگردم صدات کنم و جوابی نشنوم ، اینکه صبحا جلوی در اتاق منتظر بمونم تا تو کلیدارو از جیبت بیرون بکشی و درو باز کنی ، اما صدای دسته کلیدت نیاد و من مجبورشم خودم درو باز کنم
اونموقع میفهمم که تنها شدم اما بازم باور نمیکنم چون ....تو که منو تنها نمیذاری مگه نه؟امروز تولد یکسالگی دارسیه ، باور میکنی ؟ عزیز دلم دخترمون یکسالش شد و دلتنگی من برای شنیدن صدا و لمس دستات هم یساله شد
نمیخوام از چیزای بد و غمگین بگم اما نمیتونم ، چون به جز دارسی بقیه ی چیزا بعد از تو بد و غمگینن
تنها امیدم لبخندای دارسی و ریسه رفتناشهاگه دخترمون نبود منم الان پیش تو بودم ، چندبار با خودم گفتم کاش دارسی نبود تا منم میتونستم با یه تیغ یا شاید چندتا قرص ارامبخش بیام پیشت
اما بعدش که چشمای دخترکوچولومونو نگاه کردم یه حسی بهم گفت تو هستی
یه جایی توی خونمون نشستی و داری بهمون نکاه میکنی ، من انعکاستو توی چشمای اقیانوسی دارسی میبینم لو ، انعکاس همون حسی که موقع بودنت بهم میدادیامروز صب کلی کار کردم ، برای تولد دارسی کیک پختم ، از رو دستور پخت تو ، ولی هرگز نمیتونم مث تو درستش کنم
«دارسی بشین اینجا عزیزم تا ددی زیراندازو پهن کنه»
دارسی رو از بغلش پایین گذاشت و از توی سبد زیراندازو دراورد و روی زمین کنار سنگ قبر لویی انداخت ، سرشو برگردوند تا دارسی رو برداره اما با دیدن صحنه ی روبروش بغض یکسالش شکست و همونجا روی زمین نشست
دارسی چهار دست و پا خودشو به قبر لویی رسوند و دمرو روش دراز کشید ، دستاشو از دو طرف باز کرد و لبه های سنگو گرفت ، سر و گردنشو تا سینه بلند کرد و به سنگ سردی که زیرش بود خیره شد
بعد چند ثانیه خم شد و بوسه ی کوتاهی روی قبر پدرش گذاشت ، دوباره سرشو بلند کرد و زمزمه کرد :«پاپا»اولین کلمه ای که دارسی گفت مساوی بود با سیل اشکای هری
هر پدری بود از خوشحالی دخترشو بغل میکرد و توی هوا میچرخوند و ازش میخواست دوباره اولین کلمشو تکرار کنه
اما هری نه ، هری همونجا نشست و به روبروش خیره شد
به ترکیب سنگ قبر و دختر کوچولوش
به جایی که میتونست مخلوط خنده های دارسی و لویی باشه
جایی که لو زبونشو برای هری دراره و بگه :«دیدی؟ دیدی اول منو صدا زد ؟»
اما سکوت بود و سکوت و صدای نفسای تند هریبالاخره نفسشو بیرون داد
ه: شنیدی لو ؟ توروصدا زد ، جوابشو نمیدی ؟ اخه اون خیلی شیرین صدات کرد
چطور میتونی بشنوی و از خوشحالی فریاد نزنیاولین کلمه ای که دارسی توی تولد یکسالگیس گفت اسم پدری بود که هرگز ندیدتش ، شایدم دیده
چون کسی نمیدونه بچه ها چه چیزایی رو میتونن ببیننعطر اشنایی فضارو پر کرد و باعث شد هری با عجله اشکاشو پاک کنه و به اطراف نگاه کنه ، اما هیچکس نبود ، یقه ی لباسشو بالا کشید و بو کرد اما اون عطر از سمت سنگ قبر میومد
جایی که دارسی دوزانو نشسته بود و به بالاسرش نگاه میکرد در حالی که دستاشو تو هوا تکون میداد و ریز ریز میخندیدهری اب دهنشو قورت داد و چندبار پلک زد
ه :دا ...دارسی ...چی شده عزیزم؟
دارسی :پاپا...پاپا
با صدای شیرینش تکرار کرد و بعد دستش تو هوا متوقف شدانگشتای کوچیکشو دور یه طناب یا یه تکیه گاه که هری نمیدید محکم کرد ، زانوهاشو از روی زمین بلند کرد و کم کم ایستاد
هری نیم خیز شد تا دارسی رو بگیره اما تکیه گاه دختر کوچولوش محکم تر ازین حرفا بود که بخواد ولش کنه
دارسی بالاخره موفق شد ثابت وایسته و در حالی که دوتا دستاش هنوز توی هوا بودن به سمت هری حرکت کرد
هری چیزیرو که میدید باور نمیکرد ، خشکش زده بود و و نمیدونست چیکار باید بکنه و فقط به دخترش نگاه میکرد که هر لحظه بهش نزدیکتر میشد و همراه اون عطر اشنا هم به سمتش میومددارسی بالاخره دستشو از دور تکیه گاهش باز کرد و خودشو تو بغل هری انداخت
روی پاهای ددیش چرخید و به روبروش خیره شدجایی که هری نمیدونست توهم زده یا واقعا داره دوتا دایره ی محو آبی رنگ میبینه
همرنگ چشمای لوییهری توهم نزده بود ، درست میدید ، همه چی با هم جور درمیومد
عطر لو
چشمای لو
دستای لو
اره دستای لو که به دخترش کمک کرد تا روی پاهاش وایستهدارسی دستشو تکون داد و با جیغ گفت :«ددی .. پاپا»
هری مطمین شد که لویی اونجا روبروش نشسته، دستشو سمت جایی که فک میکرد گونه ی لوییه برد
کف دستش شروع به گزگز کرد و داغ شد
شستشو زیر دایره ی ابی رنگ کشید . به اشکاش اجازه داد تا بی وقفه گونه هاشو خیس کنن
لبخند محوی زد و با صدای گرفتش زمزمه مرد : لو تو اینجایی____________________________
خب خب خب
امیدوارم از اولین فف ی من لذت برده باشید
روح لوییم برگشت که پیش خانوادش باشه😭لطفا پارت بعدو بخونید
داستان نیست اما باهاتون حرف دارم
لاو یو آل 🖤
YOU ARE READING
My Boss[larry](completed)
Fanfiction🖤اون هری نیست لویی ، میدونی که مرد تو قدش بلندتره ، میدونی که چشماش توی تاریکی میدرخشه و میدونی که موهاش فره ، موهای فری که به خاطر وُلتاژ بالای شُک عرق کردنو به پیشونیش چسبیدن هری رفته لویی و تو نمیدونی کجا؟ هری رو بستن به تخت ، درد داره ، اسمت...