یه هفته از رفتن هری میگذره ، از شکسته شدن لویی
یه هفتس که زین و لیام خونه ی لویی موندن تا ازش مراقبت کنن ، ولی مگه کاری از دستشون بر میاد؟
نه میتونن راضیش کنن که یه چیزی بخوره نه میتونن بفهمن هر روز کجا غیبش میزنه و چرا نصفه شب با یه زخم جدید روی صورتش برمیگرده
این هفته نوبت لیام بود که بره شرکت ، شعبه های شرق و غربو موقتی تعطیل کردن لویی که چیزی جز هری به یاد نداره و زینم باید پیشش باشه ، هرچند حضورش نتیجه ای نداشته چون هرچقدرم که سعی میکنه بفهمه لویی کی از در میره بیرون که اون نمیفهمه بازم متوجه نشدهلیام : باز رفت بیرون ؟
زین سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد و ازکنار همسرش که تازه از سرکار برگشته بود گذشت و رفت که دراز بکشه
دو روز پلک روی هم نذاشته بود و لویی رو زیر نظر داشت اما بالاخره لویی وقتی زین رفته بود اب بخوره از خونه زده بود بیرون و الان حدود چهارساعت میشد که خبری ازش نداشتنلیام : هفته ی من تموم شد ، از شنبه نوبت توعه من تو خونه پیشش میمونم شاید تونستم بفهمم داره چیکار میکنه
با صدای بلند روبه زین که داشت از پله ها بالا میرفت گفت و بعد از اویزون کردن کتش روی مبل ولو شد
لویی تک تک بیمارستانای شهرو گشته بود ، همه ی پاسگاهارو زیر و رو کرده بود ولی هیچکس خبری از مرد چشم سبزش نداشت
اخرین جا طبق هرروز اون جهنمی بود که همه چی ازش شروع شد
سایمون میگفت ازش خبری نداره اما لویی مطمین بود که داره دروغ میگه___________________________
زین : اومد
رو به لیام گفت و به سمت لویی رفت که سعی داشت صورتشو مخفی کنهزی : اوه خدای من لویی
با دیدن زخم عمیق پیشونی و بینی خونی لویی وحشتزده گفت و به لیام که به سمتشون میومد نگاه کردلی : لویی ، معلومه داری چیکار میکنی ؟ خدای من این بخیه لازم داره
لویی دست لیامو پس زد و سمت پله ها رفت
صدای زنگ در همشونو متوقف کرد
لو : هری
با لبخند سمت در گفت و قبل از اینکه به در برسه زین اونو باز کرد
لبخند روی لبای لویی خشک شد و جاشو به خشم داد و با نفرت به آنه که توی چهارچوب در ایستاده بود نگاه کرداما آنه به نظر ناامید میومد چشماش اشکی بود و لاغر شده بود
آنه : باید یه چیزی رو توضیح بدم
زین و لیام به سمت لویی برگشتن و لیام سرشو برای لویی تکون داد شاید بهتر بود حرفاشو میشنیدن برای همین زین با دست به انه اشاره کرد که بیاد داخل و بعد از بستن در به سمت هال راهنماییش کردلویی هم چند لحظه بعد بهشون رسید و با همون صورت خونی روی دورترین مبل از انه نشست
آنه : راستش من ، منم مثل شما از هری خبر ندارم
اولش که اقای تاملینسون اومد خونمون فکر کردم داره فیلم بازی میکنه که من بیخیال هری شم و فکر نکنم که پیش شماس ، ولی بعدش که سایمون بهم زنگ زد و گفت که هرروز میری اونجا و باهاش درگیر میشی فهمیدم که هری واقعا گم شدهبغضش ترکید و بین گریه هاش ادامه داد : هری پسر منه و من از خودم بیشتر دوسش دارم ولی
کار احمقانه ای کردم
یه تصمیم که از روی احساساتم بود
نباید میفرستادمش اونجاصدای نفس کشیدنای لویی از گوش هیچکس پنهان نموند و توجه همرو جلب کرد ، دندوناشو روی هم فشار میداد و هر چندثانیه یبار خونی که سعی داشت از بینیش سرازیر شه رو بالا میکشید
آنه : پدر هری و جما مرده ولی هیچوقت اون اسطوره ای نبوده که بچه ها فک میکنن ، من و پدرشون توی دبیرستان همکلاسی بودیم ، یروز اومد و بهم گفت که دوسم داره و رابطمون شروع شد یسال بعد من ناخواسته جما رو باردار شدم و چون خانواده ی اون افکار قدیمی داشتن مارو مجبور کردن که با هم ازدواج کنیم ، ما هر روز دعوا داشتیم چون ازدواجمون اجباری بود و این زندگی نبود که ما میخواستیم دوسال بعد از به دنیا اومدن جما من دوباره حامله شدم و هری بدنیا اومد
لویی هیچی نمیدید و اشکاش امونشو بریده بودن ، باورش نمیشد جلوی کسی نشسته که باعث و بانی حال خرابشه و داره به داستان به دنیا اومدن مردی گوش میده که عاشقشه و یه هفتس که ازش خبر نداره
آنه : جما چهارساله و هری دوساله بود که من به یه مهمونی خونه ی دوستم دعوت شدم و با بچه ها رفتیم
قرار نبود شب برگردیم و پدر هری هم اینو میدونست ، اما هری بهونه ی پدرشو گرفت و ما برگشتیم
اما
ای کاش برنگشته بودمنفسشو بیرون داد و زمزمه کرد : پدر هری روی تختمون توی بغل یه مرد دیگه خوابیده بود
من با دیدن اون صحنه بچه هارو برداشتمو از خونه زدم بیرون اما مثل اینکه شوهرم فهمیده بود و خواسته بود بیاد دنبالمون که سر راه تصادف کرد و بلافاصله مرد
بعدا خواهرش برام تعریف کرد که اون اصلا نمیخواسته که با من ازدواج کنه و علت اینکه با من وارد رابطه شده بود فقط واسه ی این بوده که مطمئن شه گیه اما بعد از حامله شدن من نتونسته بروم بیاره و به زندگیش با من ادامه داده در حالی که هیچ حسی به من نداشته و عاشق یکی از دوستاش بودهمن ترسیدم ، ترسیدم ازینکه هری هم مث پدرش بشه اما به جای اینکه پشتش وایسم و بهش کمک کنم که مثل پدرش نشه ، همه چیرو خراب کردم
حرفش که تموم شد بغضش ترکید و شروع به گریه کرد
کسی حرفی نزد ، چی میگفتن ؟چی میتونستن بگن ؟ لویی داشت خفه میشد بلند شد و سمت در رفت تا نفس بکشه اما به محض باز کردن در بیشتر حس خفگی کرد
لو : هره؟!
___________________
خب اینم از هری
به نظرتون چی میشه ؟
واقعا میخوام بدونم یا دوتا کامنت بخونم دلم شاد شهلاو یو آل❤️
ESTÁS LEYENDO
My Boss[larry](completed)
Fanfic🖤اون هری نیست لویی ، میدونی که مرد تو قدش بلندتره ، میدونی که چشماش توی تاریکی میدرخشه و میدونی که موهاش فره ، موهای فری که به خاطر وُلتاژ بالای شُک عرق کردنو به پیشونیش چسبیدن هری رفته لویی و تو نمیدونی کجا؟ هری رو بستن به تخت ، درد داره ، اسمت...