هری توی چارچوب در وایستاده بود ، شکسته تر ، غمگین تر ، خسته تر و ناامید تر از همیشه ، همه جای بدنش جای زخم سوختگی بود انگار از وسط یه شعله ی بزرگ بیرون کشیدنش و گذاشتنش جلوی در خونه ی لویی ، برای شکستن لویی همین که میدید دستای مردسبزش میلرزه کافی بود ، همین که صدای بهم خوردن دندوناش نه از سرما بلکه از ضعفو میشنید دلش میخواست همون لحظه بمیرههری میلرزید مثل یه پیرمرد ۸۰ ساله ، مثل یه کودکی که توی سرما رها شده ، مثل مادری که بچشو از دست داده ، مثل قلبی که توی سینش فشرده شده و مثل احساساتش که ته دره انداخته شده بود
زین : لویی برگرد تو
اوه خدایا ، هری ؟!با سرعت خودشو به در رسوند و خواست دستشو روی شونه ی هری بذاره اما هری شونشو عقب کشید و یه پاشو از پله پایین گذاشت
صدای نفساش تندتر شدن و اشک توی چشماش بیشتر شداز لمس شدن میترسید ، از لمس دست هرکسی جز لویی میترسید
زین با دست لیام عقب اومد و دوتاشون پشت لویی وایستادن
هیچکدومشون نظری نداشتن که توی اون موقعیت باید چیکار کنن به جز هریهری یه قدم جلو اومد و خودشو تو بغل لویی انداخت
لویی که انگار از خواب پریده باشه تا به خودش اومد روی زمین افتاد و دستا و پاهاشو دور هری حلقه کرد
توی رگای لویی الکل جریان داشت و توی رگای هری هم پر شده بود از مایعاتی که توی این مدت بهش تزریق کرده بودن
دم و بازدمشون باهم مسابقه میدادن و هرلحظه به سرعت تنفسشون افزوده میشدلویی بیقرار دستاشو توی موهای هری میکشید و سرشو توی گردن مردش پنهان کرده بود
دوتاشون روی زمین تو بغل هم گره خورده بودن ، هیچکدوم حاضر نبود عقب بکشه
زین و لیام نمیدونستن باید چیکار کنن تنها چیزی که به ذهنشون رسید این بود که بهترین دارو برای تسکین درد توی سینه ی اون دوتا پسر خسته تنهاییه
پس زین با اشاره ی چشم آنه رو راضی کرد که از در پشتی خارج بشه و خودش هم با لیام بعد از نوازش شونه ی هری و لویی خونه رو با صدای نفس و گریه تنها گذاشتنخوابشون برده بود ، همونجا روی زمین جلوی در ، توی بغل هم ، وقتی صورتاشون توی گردن هم بود و وقتی ریه هاشون برای بوی عطر هم التماس میکردن
لویی چشماشو باز کرد و با دیدن هری توی بغلش مطمئن شد که دیشب خواب نبوده هنوز دستا و پاهای زندگیش دورش حلقه شده بود و این کارو واسه بغل کردنش راحت میکرد زیر رونای هری رو گرفت و با سختی بلند شد
چقد از دفعه ی قبل که بغلش کرده بود سبک تر شده ، چقد خسته بود ، چقد ضعیف به نظر میرسید ، درحالی که چشماش به خاطر گریه های دیشب نیمه باز بود از پله ها بالا رفت و در اتاق مهمونو باز کرده : نه اینجا نه
با ناله زمزمه کرد و محکم تر لویی رو به خودش فشار دادلو : منم میمونم
ه : باورت ندارم
هری گفت و لویی زانواش شل شد ، حق داشت باورش نکنه ، چندبار بهش گفت که نگهش میداره و ولش کرد ، که مواظبشه و تنهاش گذاشتلو : میدونم ، منم دیگه خودمو باور ندارم
خم شد و هری رو روی تخت خوابوند اما هری حلقه دستاشو از دور گردن و حلقه ی پاهاشو از دور کمرش باز نکرد و با فشار دستش مرد چشم اقیانوسیشو روی سینه ی خودش خوابوندلویی خوابش نمیبرد
میترسید اگه بیدار شه بفهمه همه اینا خواب بوده
میترسید که دیگه هری وجود نداشته باشه و مث شبای گذشته بین چندتا شیشه مشروب و لباسای پخش شده وسط اتاق بیدار شه
مست بود اما نه مثل همیشه ، اینبار حتی از قبل از مستیم هوشیارتر بود و بین بازوهای مردش داشت دنبال راهی میگشت تا اونو برای همیشه مال خودش کنه اینجوری فقط مال لویی بود و کسی نمیتونست بهش نزدیک شه ، اما باید چیکار میکرد ؟
___________________
من یه معذرت خواهی باید بکنم به خاطر تاخیر در اپ کردن
علتشم این بود که گوشیم از دستم افتاد و شکست و تا درست بشه طول کشید برای همین دوتا پارت اپ میکنم که خوشال شین
ووت بدین لطفا
لطفا
لطفا
کامنتم بذارین
لاو یو آل ❤️

YOU ARE READING
My Boss[larry](completed)
Fanfiction🖤اون هری نیست لویی ، میدونی که مرد تو قدش بلندتره ، میدونی که چشماش توی تاریکی میدرخشه و میدونی که موهاش فره ، موهای فری که به خاطر وُلتاژ بالای شُک عرق کردنو به پیشونیش چسبیدن هری رفته لویی و تو نمیدونی کجا؟ هری رو بستن به تخت ، درد داره ، اسمت...