Part25

109 18 7
                                    


درست وقتی که فک میکنی همه چی خراب شده و بین اتیش هیچی باقی نمونده ، چشمت میوفته به زیباترین خلقت خدا که از بین شعله های ناامیدی بیرون میاد
لبخند میزنه
لبخند میزنی
نزدیکت میشه
نزدیکش میشی
دستاتون
توی هم گره میخوره
قلباتون
برای هم میتپه
و این همون امیدیه که حاضری برای داشتنش همه ی دنیاتو بدی
و چه میشود اگر
لمس دستهایش را
گرمی لبانش را
زیبایی چشمانش را
هر روز
کنارت
در آغوشت
و روبرویت
احساس کنی
______________________

با لبخندی که هنوز روی لبش بود چشماشو باز کرد از احساس گرمای بدن مردی توی آغوشش انرژی خوشایندی به بدنش تزریق شد
سرشو بین موهای فندقی به هم ریختش فرو برد و عمیق نفس کشید و لبخندش پررنگ تر شد
به عقربه های شبرنگ ساعت نگاه کرد که ۹ رو نشون میدادن ولی به علت پرده های کلفت اتاق هنوز تاریک بود
آروم بلند شد و از تخت پایین اومد و از اتاق خارج شد
دلش میخواست بعد از یک هفته از مراقبتای لویی تشکر کنه ، مرد چشم اقیانوسیش حتی اجازه نداده بود تو این مدت از تخت بیرون بیاد و ازش مواظبت کرده
حالا زخمای هری از بین رفته بودن و زخم روحش چی ؟ هری فک میکرد اونم رو به بهبوده و همه ی اینا به خاطر لویی بود

توی این هفته هیچ ارتباطی با فضای بیرون خونه نداشتن و فقط لیام به لویی پیام داده بود که آنه رفته و پرونده هری رو از توانبخشی گرفته و لویی هم گفته بود حتی اگه اینکارم نمیکرد بازم هری درامان بود چون رینگ عشق لویی توی انگشت حلقش میدرخشید و لیام و زین کلی ذوق زده شده بودن البته لویی اینو نفهمیده بود چون برای همه تماس گرفتن و اومدن به خونشو ممنوع کرده بود تا فقط برای هری باشه ، بدون هیچ مزاحمی

________

هری وسط آشپزخونه ایستاده بود و داشت به اینکه چه چیزی درست کنه فکر میکرد
ولی نمیدونست که لویی طبقه ی بالا از خواب بیدار شده و با فکر اینکه دوباره هری رفته و نتونسته نگهش داره خودشو تو اشکاش غرق کرده ، حتی انقد حالش بد شده که نتونسته راه بره و کف اتاق به سوگواریش ادامه داده
لویی اسم هری رو زمزمه کرد
زمزمه کرد
زمزمه کرد
فریاد زد
بلندترین فریادی که میتونست

هری که توی کابینتا دنبال چیزی میگشت با ترس از جا پرید و با اخرین سرعتش به سمت اتاق رفت

ه : لویی ، لویی چی شده ؟
با نگرانی بدن لویی که وسط اتاق توی خودش جمع شده بود رو بین بازوهاش گرفت و سعی کرد علت گریشو بفهمه

لو : اوه هری ، هری تو نرفتی ، تو اینجایی

هری با فکر اینکه لویی چه تصوراتی با خودش کرده و به خاطر اهمیتی که برای مردش داشت لبخندی زد و لویی رو بیشتر به سینش فشار داد
ه:اره عزیزم من اینجام
لویی سرشو بلند کرد و اقیانوسش جنگل هری رو توی خودش غرق کرد سرشو نزدیک هری برد و بعد از یه هفته لبای مردشو بوسید و خیلی زود توی بوسشون غرق شدن
دستشونو لای موهای همدیگه فرو کرده بودن و بدون توقف میبوسیدن
زبونشون توی دهن همدیگه به بازی گرفته شده بود و لباشون روی لب هم میرقصید لویی دستشو روی سینه ی هری گذاشتو به پشت خوابوندش و همونطور که خیس همو میبوسیدن روش خیمه زد

My Boss[larry](completed)Where stories live. Discover now