صدای جیغ جما فضای خالی خونه رو پر کرد با اخرین سرعتش از پله ها پایین و اومد و به سمت هری دوید و کنارش روی زانواش افتاد
جما : هری ، هری بلند شو مامان هری بیهوش شده مامان ، هری پاشو
جما با دست پاچگی میگفت ، درحالی که با سختی سعی داشت هری رو از حالت دمرو روی کمرش بخوابونه
آنه خودشو به اونا رسوند و دوتاشون با دیدن لباس خونی هری جیغ کوتاهی کشیدن
هری حدود ۵ ساعت دمرو افتاده بود و فشار باعث شده بود بخیه هاش پاره بشن و خونریزی کنه
جما پلک زد تا اشکاش مانع دیدش نشن و درحالی که دستشو روی زخم هری فشار میداد داد زد : مامان زنگ بزن اورژانسآنه : الان میرسن
جما : ولی تو که
انه : من دیشب زنگ زدم
وسط حرف دخترش پرید
جما که از حرفای مامانش سر درنمیاورد با اخم به سمتش برگشت تا حرفی بزنه اما صدای زنگ در متوقفش کردانه : نگفتم؟
در باز شد و چشمای جما به ارم لباس پرستار دوخته شد (توانبخشی ال جی بی تی ) حس کرد قلبش داره از دهنش میوفته بیرون دستشو دور برادر بیهوشش حلقه کرد که ازش محافظت کنه اما زور اون دوتا مرد بیشتر از اون بود و خیلی سریع هری رو روی برانکارد گذاشتن و بردن
جما خشکش زده بود و نمیدونست چیکار کنه ، نفرت از صورتش میریخت و با چشمایی که رگاش متورم شده بودن به مادرش که داشت درو میبست خیره شده بودجما : چرا اینکارو کردی؟
جما پرسید درحالی که انه رو با کمر به دیوار کوبوند و دستشو روی گردنش فشار دادانه : من ... کاری که ... به صلاحش بود ....کر
حرف انه با فشار بیشتر دست جما قطع شد ، اون میدونست که دخترش درکنار داشتن قلب مهربون وقتی عصبانی بشه هیچی جلو دارش نیست پس فقط تمام توانشو جمع کرد و به صورت دخترش سیلی محکمی زد
جما با احساس سوزش روی گونش با حالت تاسف به مادرش خیره شد و بعد به سمت اتاقش دوید و درو محکم پشت سرش بست_______________________________________
زین:از حسابدار شرکت چه خبر؟ تو اتاقش نیستزین گفت و روبروی لویی نشست
لویی چشماشو با پشت دست مالید و پوفی کشید ، از دیشب که هری جوابشو نداده همه ی فکر و ذهنش بهم ریخته با خودش تصمیم گرفت بعد شرکت بره بهش سر بزنه که ببینه چی شده
اما تا تعطیلی شرکت خیلی مونده بود و لویی اصن تو حال خودش نبود حتی سوال زینم نشنیدزین : هوی با توام لویی اقای تاملینسون محترم
لیام بیا ببین این چش شده
داداش
کلمه ی اخرو با یه بشکن گفت و باعث شد لویی از جاش بپرهلو : چته؟
با اخم رو به زین گفتلیام : زین چشه ؟ تو چته ؟ زین که سه ساعته مث ادم داره صدات میکنه تو مث بز زل زدی روبروت چی شده عاشق شدی ؟
لیام که تازه با یه لیوان اب جوش وارد اتاق شده بود و داشت چایی لیپتونو توش بالا پایین میکرد گفت و کنار همسرش نشست
لو : نه ... شاید ... نمیدونم
فقط نگرانم ، دیروز تیلور اومده بودلویی سرشو بلند کرد و با دیدن دوتا صورت متعجب حرفشو ادامه داد همه چیزو گفت به جز بوسیدن هری ، زین و لیام هر لحظه قرمز تر میشدن
زین : زنیکه جنده ، همش تقصیر منه نباید استخدامش میکردم اَه
لویی : نه زین تو مقصر نیستی اون پنج سال همه ی مارو گول زد کسی از تو توقع نداشت همچین ادم مرموزی رو تو روز اول بشناسی
لیام برای موافقت با لویی سرشو تکون داد و دستشو روی کمر زین کشید که فکر میکرد گناهکاره و سرشو پایین انداخته بود
لیام : لویی تو برو پیش هری بهش سر بزن این هفته نوبت تو نبود و به خاطر ما موندی امروزو من و زین میمونیم تو برو با این وضعیت نمیتونی کاری انجام بدی
لیام و زین و لویی سه تا دوست بودن که از بچگی همسایه بودن و حتی یه مدرسه رفتن رشتشون یه چیز بوده و تو یه دانشگاه درس خوندن هفت سال پیش بعد از اینکه زین و لیام فارغ الاتحصیل شدن سه تاشون به این فکر افتادن که یه شرکت بزنن اولش زیاد موفق نبودن ولی طی دوسال شرکتشون توی رتبه ی سوم برترین شرکتا قرار گرفت ، چندتا شعبه زدن و با سن کمشون تونستن خیلی خوب از پسش بر بیان
یه ویژگی که هر سه تاشون داشتن شوخ طبعیشون بود توی هر موقعیتی شاد بودن و همدیگرو خوشحال میکردن اما به موقعش هم میتونستن جدی بشن و اکثر اوقات عاقلانه تصمیم میگرفتنلویی از لیام تشکر کرد و جوری که انگار از صبح منتظر همچین موقعیتی بوده با سرعت از پشت میزش بلند شد
لو : وقتی برگردم باید همه چیزو از سالگردتون تعریف کنید
لبخندی زد و از اتاق خارج شد اما دو قدم نرفته بود که با دیدن فرد اشنایی توی اسانسور سرجاش میخکوب شد____________________________
الهی بمیرم واسه هری😭
من خودم خیلی آنه رو دوس دارم ولی تو این فف ازش متنفرم
به نظرتون کی اومده شرکت؟
به نظرتون هری چی میشه؟
لویی میفهمه عایا؟
پنج تا ووت بدین
فقط پنج تا
کامنتم نخواستم

YOU ARE READING
My Boss[larry](completed)
Fanfiction🖤اون هری نیست لویی ، میدونی که مرد تو قدش بلندتره ، میدونی که چشماش توی تاریکی میدرخشه و میدونی که موهاش فره ، موهای فری که به خاطر وُلتاژ بالای شُک عرق کردنو به پیشونیش چسبیدن هری رفته لویی و تو نمیدونی کجا؟ هری رو بستن به تخت ، درد داره ، اسمت...