Part2

288 49 4
                                    


ساعتش زنگ خورد و اشتباهه اگه بگم بیدار شد چون از شدت خوشحالی و استرس اصن خوابش نبره بود. بلند شد و بعد از دوش اب سرد که باعث شد سیاهی ناشی از بیخوابی دور چشمش محو بشه حاضر شد و موهاشو بالاسرش گوجه کرد.
آنه توی اشپز خونه داشت پنکیک درست میکرد هری گونشو بوسید و رفت سمت در.
آنه:یه چیزی بخور.
ه: نمیتونم ، معدم داره میاد تو حلقم.
آنه سرشو تکون داد و با لبخند برگشت سر کارش. هری دروپشت سرش بست و سمت ایستگاه اتوبوس راه افتاد. توی راه مدام با خودش حرفایی که اماده کرده بود رو مرور کرد بالاخره اتوبوس توی ایستگاه مرکز شهر وایستاد هری پیاده شد کتشو مرتب کرد و سمت بلند ترین ساختمون رفت.
نگهبان: با کی کار داشتین.
ه:با اقای پین قرار داشتم.
نگهبان:اسمتون؟
ه:هری استایلز
نگهبان بعد از تماس با لیام به هری گفت:بفرمایید طبقه ی 12 منتظرتون هستن. سومین اتاق سمت راست.
هری تشکر کرد و به سمت اسانسور راه افتاد دکمه ی 12 رو فشار داد و به اینه خیره شد برای بار صد و یکم خودشو برانداز کرد و با صدای باز شدن در اسانسور دستشو تو موهاش کشید نفس عمیقی کشید و رفت بیرون. همه مشغول کار بودن و کسی حواسش به هری نبود هری به سمت اتاق سوم راه و افتاد و در زد صدای اشنایی که حدس میزد لیام باشه اجازه ی ورودشو با گفتن (بفرمایین) صادر کرد هری دروباز کرد و رفت داخل لیام سر میز بود،بلند شد و ایستاد از چیزی که هری فکر میکرد خوش قیافه تر بود سمت راستش پسری هم سن و سال لیام وایستاده بود، چهرش به شرقی ها میخورد موهای تیره و چشمای قهوه ای داشت.
هری سلام کرد درو با احتیاط پشت سرش بست و به سمت میز حرکت کرد.
لیام و زین جواب سلامش رو دادن و لیام به صندلی روبه روی خودش اشاره کرد تا هری بشینه هری تشکر کرد و نشست.
لی: خوش اومدید اقای استایلز
به زین اشاره کرد و ادامه داد:ایشون شریک بنده هستن زین مالیک ،ما سه تا شریک و دوست خوبیم متاسفانه برای اونیکی مشکلی توی راه پیش اومد اما گفت که حدود 10 دقیقه دیگه میرسه. اگه مشکلی نداره شما برامون از کار قبلیتون بگین تا ایشون برسن.
هری با سرش تایید کرد و شروع به توضیح دادن کرد گذر زمان رو اصلا متوجه نشد و با صدای تقه ای که به در وارد شد صحبتشو قطع کرد.
لی: خب فک کنم رسید.
در باز شد و لویی وارد شد پسری با قد نسبتا کوتاه اما خوش هیکل چشمایی ابی به رنگ اقیانوس و موهای خرمایی رو به روشن فکی تیز و ته ریش.
لویی در حالی که نفس نفس میزد و به سمت میز میومد گفت:ببخشید دیر کردم ترافیک وحشتناکی بود دوتا ماشین تصادف کرده بودن.
به هری رسید و باهاش دست داد هری که تا اونموقع به لویی زل زده بود حواسشوجمع کرد و لبخندی تحویل لویی داد و دستشو فشرد.
لو:خوشبختم، لویی تاملینسون.
هری با چشمش لویی رو تا صندلی سمت چپ لیام دنبال کرد و بالاخره با اشاره ی لیام هر چهارتاشون نشستن.
لیام رو به لویی خلاصه ای ازگفته های هری رو توضیح داد تا اونم در جریان باشه لویی بین حرفهای لیام هر چندوقت یبار سرشو سمت هری میچرخوند که بهش خیره شده بود.
هری چش شده بود توی این مدت کوتاه صد بار یادش رفت نفس بکشه و مدام به خودش تشر زد که انقد به اون پسر خیره نشه اما غیر ممکن بود چون جاذبه ی چشمای لویی از جاذبه ی زمین بیشتر بود. بالاخره توضیحات لیام تموم شد و اون سه نفر نوبتی شروع کردن به پرسیدن سوالاتشون چون نایل اونو معرفی کرده بود زیاد سخت نگرفتن و قرار شد هری بعد از انجام کارهای اداری از هفته ی اینده شروع به کار کنه. یه سری شرایط رو برای هری توضیح دادن و اون خیلی راحت قبول کرد.
1.ورود تا قبل از ساعت 8 صبح
2.خروج بعد از ساعت 8 بعد از ظهر
3.رشد صعودی حقوق با توجه به مقدار کار و .....
و یسری قوانین دیگه.
در آخر هم زین روبه هری گفت: از اونجایی که میخوایم هر سه تامون در جریان کارهای تمام شعب باشیم هر دوهفته جاهامون عوض میشه تا اخر این هفته لیامه بعد اون نوبت لویی میشه و بعد دوهفته هم من میام شروع کار تو با شروع هفته ی مدیریتی لوییه.
هری لبخند احمقانه ای رو لبش نشست ولی سریع جمعش کرد و به ادامه ی حرف زین گوش داد.
ز: دفتر مدیریت روبروی همین اتاقه
لیام اضافه کرد : و اتاق شما هم سمت راست اتاق مدیره.
لویی تا اون لحظه به چشمای هری نگاه نکرده بود و از جنگلی که قرار بود تسخیرش کنه خبر نداشت در حالی که داشت با برگه های روبروش ور میرفت گفت: در اتاق ها هرگز بسته نمیشه و باید دائم باز باشه.
لویی همزمان با بلند کردن سرش ادامه داد: درضمن...
اما اتفاقی که نباید میوفتاد افتاد و سبز آبی رو ملاقات کرد.
- شاید برای اول کار بس باشه .
لویی درحالی که اب دهنشو قورت میداد گفت و بلند شد که از اتاق خارج شه به هری که رسید ایستاد که خدافظی کنه اما فقط قلب بیقرار لویی میدونست که اون ایستادن برای یه خدافظی ساده نبود لویی وایستاده بود تا یباردیگه اقیانوسشو با جنگل هری ترکیب کنه.
لویی از اتاق خارج شد و هری اونو با چشم دنبال کرد تا از دیدش پنهان شد.
لی:اینارو امضا کنید و بعدش بریم که اتاقتونو نشون بدم بهتون.
هری حواسش سرجاش اومد یا بهتره بگیم نیمی از حواسش که پیش خودش مونده بود سرجاش اومد و برگه های روبروشو بدون خوندن امضا کرد.

اتاق بزرگ و قشنگی بود دیوار پشت میز کار تماما شیشه بود و از اون ارتفاع انگار کل لندن زیر پای هری بود.
با زین و لیام دست داد و به سمت اسانسور حرکت کرد ، به محض باز شدن در بوی عطر آشنایی بینیشو پر کرد شایدم فقط هری می تونست اون بو رو بفهمه ولی مطمئن بود که همون عطریه که با ورود لویی به اتاق فضارو پر کرده بود.

My Boss[larry](completed)Where stories live. Discover now