لو : خانم استایلز؟؟!!
لویی گفت و با تعجب به جما که جلوش وایستاده بود خیره شد و با دیدن اشک توی چشمای خواهر هری حس کرد از نگرانی قلبش داره مچاله میشهجما : اقای تاملینسون ، هری
گفت و بغضش مانع ادامه دادن حرفش شد
لویی زانوهاش سست شدن و خودشو به دیوار تکیه داد
زین و لیام که از پشت شیشه ی دفتر شاهد ماجرا بودن خودشونو به لویی رسوندن و با نگرانی به لویی که با کمک دیوار به سمت جما میرفت نگاه کردنزین : لویی چیشده ؟
این خانم کیه ؟
دستشو روی شونه ی لویی گذاشت اما به جای جواب پسر چشم ابی دستشو پس زد و جما رو به اتاق جلسه راهنمایی کرد و در روی زین و لیام که نگران بهش نگاه میکردن بستلو : چیشده ؟
با ارومی و روبه جما گفت سعی داشت خودشو راضی کنه که اتفاقی نیوفتاده ولی وقتی جما روی مبل افتاد و صدای گریش فضای اتاقو پر کرد حس کسی رو داشت که تو هواپیما نشسته و وسط چاله های هوایی گیر کردنلو : چیشده ؟
یبار دیگه ولی اینبار بدون هیچ ارامشی و با داد گفت و به جما که میلرزید و بغضشو قورت میداد نگاه کرد
دست خودش نبود با فکر کردن به اینکه دوباره اتفاق بدی برای هری افتاده میخواست بمیرهجما : مامانم....هری .... فرستادش ... توان ... بخشی .... گیا
بین هق هقاش گفت و نتونست بیشتر از اون به اقیانوسای طوفانی لویی نگاه کنه پس سرشو پایین انداخت و سعی کرد بیصدا گریه کنه ، خودش نمیدونست چرا اومده پیش لویی اما میدونست که داره کار درستی میکنهلویی دستشو توی موهاش کشید و به طرف پنجره رفت شیشه رو باز کرد، سرشو کرد بیرون تا مثل همیشه نفس عمیق بکشه اما اینبار فرق داشت ارتفاع برج تقریبا سه برابر به نظر می رسید و لویی فک میکرد که همه چی داره میچرخه
تلو تلو خورد و سعی کرد دستشو به صندلی چرخدار بگیره که نیوفته اما ستون خوبی و انتخاب نکرده بود ، صندلی سر خورد و لویی رو روی زمین انداخت
لویی به درد کمر و پاهاش توجهی نکرد ، به جیغای جما که فامیلیشو صدا میزد هم همینطور و حتی به زین و لیامی که وارد اتاق شده بودن و سعی داشتن بلندش کنن هم بی اهمیتی کرد
تنها چیزی که براش مهم بود هری بود ، لویی میدونست توی توانبخشی چه اتفاقی میوفته تاحالا نرفته بود اما خبرارو میخوند خیلیا دیوونه از اونجا بیرون اومده بودن خیلیا به خاطر شُک درمانی همه چی رو فراموش کرده بودن و چیزی یادشون نمیومد ، کسایی بودن که به خاطر هورمونهایی که بهشون تزریق شده بود مدام تشنج میکرد و کف بالا میاوردن
چرا دولت جلو گیری نمیکرد ؟ چون رئیس جمهور هموفوبیک بود ولی حوصله ی تظاهرات ال ج ی بی تی رو نداشت پس برخورد با این ماجرا رو به عهده ی مردم گذاشته بودلیام : بهش چی گفتی ؟
سمت جما فریاد زد و باعث شد اون دختر از جاش بپره و وایسته
اون دختر به نظر بی دفاع میومد همینطورم بود ، جما تنها سلاحش که غرورش بودو پایین اورده بود و به رئیس برادرش رو زده بود چون یه چیزی ته دلش فریاد میزد که این درست ترین کاره

YOU ARE READING
My Boss[larry](completed)
Fanfiction🖤اون هری نیست لویی ، میدونی که مرد تو قدش بلندتره ، میدونی که چشماش توی تاریکی میدرخشه و میدونی که موهاش فره ، موهای فری که به خاطر وُلتاژ بالای شُک عرق کردنو به پیشونیش چسبیدن هری رفته لویی و تو نمیدونی کجا؟ هری رو بستن به تخت ، درد داره ، اسمت...