Part9

155 30 5
                                    

خب قبل از اینکه شروع کنیم این پارتو باید یه نکته ای درباره ی کاور پارتا بگم ، اینکه به سن پسرا توی عکس کاورا دقت نکنین من عکسارو فقط با توجه به موضوع پارت انتخاب میکنم
سن پسرا توی داستان 👇🏻
هری : ۲۵
لویی :۲۷
لیام :۲۷
زین : ۲۶
نایل : ۲۶😁
_______________________
چشماشو به سختی باز کرد چندبار پلک زد تا بتونه واضحتر بببنه ، اتاق براش آشنا نبود برای همین اطرافو نگاه کرد و متوجه شد که توی بیمارستانه با به یاد اوردن دیشب به خودش لزرید، با احساس گرمی روی دستش به سمت لویی برگشت با دیدن پلکای بستش و موهای بهم ریختش لبخند زد ، انگار دنیارو بهش داده بودن ناخوداگاه جنگل چشماش بارونی شدن چشماشو روی هم فشار داد و با خودش تصمیم گرفت لویی رو بیدار نکنه و فقط بهش خیره بشه پس بدون اینکه تکونی به خودش بده به صحنه ی روبروش نگاه کرد ، به لبای باریک و قرمزش ، به مژه های کوتاه و پرش ، به صورت استخونی و فک تیزش ، به عضله های پشتش که به خاطر خم بودن گردنش واضح تر شده بودن ، به دستی که نمیتونست با محبت تر از اون دست هری رو بگیره.
با صدای تقه ای که به در خورد هری به سمت در برگشت و لویی هم چشماشو باز کرد قبل از برگشتن به سمت در و قبل از نگاه کردن به هری توی دلش آرزو کرد که وقتی سرشو بالا میاره الماسهای سبزرنگ هری رو ببینه و همین اتفاق هم افتاد لبخندی زد و پشت دست هری و با شستش نوازش کرد هری هم از پشت ماسک لبخندی زد که باعث شد صورتش چندبرابر زیبا بشه و دل لویی رو بیشتر از اون بلرزونه.
پرستار با تقه ی دیگه ای وارد شد و بهشون فرصت نداد تا بیشتر بهم نگاه کنن لویی بلند شد و جای خودشو به پرستار داد.

پرستار : سلام اقای استایلز حالتون بهتره؟

هری با فکر کردن به اولین صحنه ای که بعد از بهوش اومدنش دید با لبخند سرشو تکون داد و نگاه گذرایی به لویی انداخت لویی دست به سینه نزدیک در وایستاده بود و نگاهشو از هری بر نمیداشت.

پرستار : واقعا یه معجزه بود که شما الان پیش ما هستین ، شاید اگه هر کس دیگه ای بود فوت کرده بود ، خون زیادی از دست دادین اما بدن قویی داشتین .

هری ماسکشو پایین کشید و به پرستار نگاه کرد.
ه : شاید امید داشتم ، امیدی که اگه کل خون بدنم خالی میشد بازم میموندم.

چشماشو فشار داد و به قطره ی اشکی که دیدشو تار کرده بود اجازه داد روی شقیقش سر بخوره.

پرستار روبه لویی گفت : میتونن مرخص شن اما فردا باید دوباره برای معاینه بیان من میرم وسایلشونو بیارم .

لویی سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و درو برای پرستار باز کرد ، پرستار با تشکر کوتاهی خارج شد و درو پشت سرش بست.

لویی به سمت هری که چشماشو به صورت لویی گره زده بود برگشت و به سمت تخت رفت .

My Boss[larry](completed)Where stories live. Discover now