از مطب دکتر که اومدن بیرون از شدت خوشحالی داشتن بال درمیاوردن
همه ازمایشاتشون اوکی بوده و این ینی میتونستن خیلی راحت بچه دار شن
اما یه مساله ای گیجشون کرده بود ، اینکه باید از بین ده تا شماره ای که خانم تیت (دکترشون) بهشون داده بود یه خانمی رو انتخاب میکردن تا بچه رو توی شکمش نگه داره
خیلی از خانما توی کشورای مختلف به خاطر نیازشون به پول اینکارو میکنن
بچه رو تو شکمشون نگه میدارنو بعد از به دنیا اومدن بنا به درخواست والدین اصلی یا یه مدت پیش بچه میمونن یا همون روز بعد از زایمان میرن و انگار نه انگار که اتفاقی افتادهه : به نظرت به کدوم بزنیم ؟
لو : اممم میخوای دوباره روی عدد شانسمون تکیه کنیم و شماره ۱۰ رو بگیریماره ده شماره شانس لریه چرا؟
چون ۲۸ سپتامبر روز ازدواجشون بود ولی هرجایی نمیشد اونو به عنوان عدد شانس انتخاب کرد چون گاهی اوقات مث همین موقعیت باید بین ده تا عدد یکی رو میگفتن و به پیشنهاد هری تصمیم گرفتن در اینجور مواقع جمع دوتا عددو به عنوان عدد شانسشون انتخاب کنن و مجموع دو و هشت میشه ده
پس لویی سریع گوشیشو دراورد و شماره ی ده رو گرفت ، خانم لیلی رینهارتلو : سلام
لیلی : سلام بفرماییناما لویی نمیدونست چی بگه
میخوایم بچمونو بذاریم تو شکمت
بیا بچمونو بذاریم توت
میشه یه جا تو شکمت واسه بچمون باز کنی
بالاخره دلو زد به دریالو : راستش منو و همسرم سه سال پیش ازدواج کردیم و الان تصمیم داریم بچه دار شیم ولی ازونجایی که هردومون مردیم
لیلی : اوه بله متوجه شدم
خوشحال میشم کمکتون کنملویی خوشحال شد که اون دختر وسط حرفش پرید چون واقعا نمیدونست بعد اون کلمه قراره چی بگه
لو : ام خب اگه میتونید امشب برای شام توی یه رستوران که خودتون راحتید قرار بذاریم و همو ببینیم
لیلی : خوبه رستورانو شما تعیین کنید من هرجا باشه میام حتما
لو : میتونم بپرسم منزلتون کجاس ؟
لیلی : من حوالی خیابون لایبرری میشینم
هری و لویی چشماشون از تعجب گرد شد
از خونه ی اونا تا خیابون لایبرری چیزی حدود ۱:۳۰ راه بود ، تازه بدون ترافیک اما خب کار دیگه ای از دستشون بر نمیومدلو : ام خب من اونطرفارو نمیشناسم اگه ممکنه یه جایی رو انتخاب کنید وادرس و ساعتی که راحتین رو برام به همین شماره بفرستین
لیلی : خیلی ممنون چشم میفرستم
لو : میبینمتون
بعد از خدافظی گوشی رو توی جیبش سر داد و به سمت ماشین حرکت کردن
حتی انقد هول بودن که نرفتن توی ماشین بشینن و به کارشون برسن و همونجا وسط خیابون زنگ زده بود به لیلیه : الان جشن بگیریم یا فردا که مامان بچم مشخص شد ؟
گفت و سوییچو چرخوندلو : میخوای بذار فردا که بچه تازه به وجود اومده
ه : وای لویی ما داریم بابا میشیم
جیغ زد و چندبار روی فرمون کوبیدلو : وای هری اره داریم بابا میشیم
با همون لحن هری گفت و به بازوی همسرش کوبیده : سنگین برخورد کن ددی
لو : اگه من گذاشتم ددی صدام کنه لویی نیستم چغندرم
ه : بی صبرانه منتظرم وقتی رو ببینم که داره چغندر صدات میکنه و ازت میخواد که ببریش دسشویی
دوباره صدای خندشون ماشینو پر کرد و هری پاشو رو گاز فشار داد
____________________________
بعد از حرف زدن با لیلی بی نهایت خوشحال بودن که همچین دختر مودب و مهربونی قراره نه ماه از بچشون محافظت کنه
ازونجایی که خیلی عجله داشتن همه چیزو هماهنگ کردن و حالا توی مطب دکتر منتظر بودن که نوبتشون بشهه : واقعا خوشحالم که با تو اشنا شدیم
لیلی : ممنون امیدوارم ناامیدتون نکنم
لو : معلومه که ناامیدمون نمیکنی همه چی خوب پیش میره مطمین باش
____________________________
اینم از دومین پارتی که قول داده بودم
شرط واسه اپ کردن دوتا پارت بعد همون ۵ تا کامنته
لاو یو آل🖤
YOU ARE READING
My Boss[larry](completed)
Fanfiction🖤اون هری نیست لویی ، میدونی که مرد تو قدش بلندتره ، میدونی که چشماش توی تاریکی میدرخشه و میدونی که موهاش فره ، موهای فری که به خاطر وُلتاژ بالای شُک عرق کردنو به پیشونیش چسبیدن هری رفته لویی و تو نمیدونی کجا؟ هری رو بستن به تخت ، درد داره ، اسمت...