Part29

80 14 4
                                    

من عاشق کاورممممم😭❤️
___________________________
لویی سرشو روی پای هری گذاشته بود و دوتاشون جلوی تلویزیون روی زمین ولو شده بودن
فیلم کسل کننده ای بود اما از شدت بیکاری داشتن خودشونو باهاش سرگرم میکردن

لو : هزا

صدایی شبیه به «هوم» از ته گلوی هری خارج شد ، سرشو پایین انداخت و به چشمای لویی نگاه کرد

لو : نظرت درباره ی بچه چیه ؟

ه : بچه ها خوبن تو که خودت میدونی من دوسشون دارم خیلی ، چرا یهو اینو پرسیدی ؟

لو : حاملم
گفت و با خنده بلند شد روبروی هری نشست و دستشو روی شکم تختش گذاشت

لو : به ددی سلام کن عسلم

هری با یه لبخند شیطانی سمت لویی حمله ور شد و از شکمش گازای بزرگ و کوچیک گرفت
لو : نکن دیوونه بچمو کشتی ، بیا خیالت راحت شد مرد

بین قهقهه هاش میگفت و هری هم با خنده به کارش ادامه میداد

بالاخره نفس دوتاشون گرفت و اروم گرفتن

لو : جدی میگم نظرت چیه مام مث زین و لیام بچه دار شیم؟

زین و لیام پارسال از پرورشگاه یه نوزاد دختر ۳ ماهه گرفته بودن که چشماش عسلی بود و با رنگ چشمای زین مو نمیزد اسمشو زانیا گذاشتن
الان زانیا حدود ۱ سالش بود و خیلی شیرین و خوردنی شده بود
هری و لویی عاشقش بودن و مث پدرای دومش عمل میکردن
بعد از حضور زانیا زندگی زین و لیام فوق العاده رنگین کمونی شده بود و اونا الان بیشتر از قبل عاشق هم بودن

ه : وای لویی کار خیلی سختیه میدونی چقد مسولیت داریم ؟ من بچه هارو دوس دارم اما خودم همیشه میترسیدم بچه داشته باشم

لو : ما از پسش برمیایم هزا

خودشو جلو کشید و دست هری رو بین حصار انگشتاش گرفت

ه : از پرورشگاه ؟
بعد از یه سکوت تقریبا کوتاه پرسید و به لویی خیره شد

لو : نه بیشتر تو فکر رحم اجاره ای بودم
میدونی اینجوری بچمون از وجود خودمونه و حسش خیلی قشنگه

دوتاشون لبخند روی لبشون اومد
ه : فک نکنم بتونم مخالفت کنم واقعا فک کردن به اون دست و پاهای کوچیک لذت بخشه

لو : وای واقعا باورم نمیشه قبول کردی ، فردا با یه دکتر اشنا هماهنگ میکنم

هری سرشو تکون داد و با لبخند به مرد روبروش که داشت از خوشحالی بال درمیاورد نگاه کرد
خودشم دل تو دلش نبود ، راستش شاید حتی هری از لویی خوشحال تر بود چون هر چی باشه هری عاشق بچه هاس و اینکه یکی ازونا رو داشته باشه همیشه ارزوش بوده

My Boss[larry](completed)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin