لو : اماده ای هری ، دیر میشه عزیزدلم
از توی اشپزخونه داد زد و در لیوان قهوه هایی که برای خودشون درست کرده بودو بسته : اومدم اومدم وایسا
برای اخرین بار دستشو لای موهاش کشید و از اتاق خارج شدبعد دو هفته که توی خونه مونده بودن بالاخره تصمیم گرفتن برن شرکت ، چون همه ی حساب کتابا بهم ریخته بود و تا همین حالاشم کلی کار رو سر هری ریخته بود
لویی با دوتا لیوان جلوی در ایستاده بود و با لبخند به هری نگاه میکرد ، ینی ممکنه اینا خواب نباشن ، ینی واقعا این مرد چشم سبز داره از پله های خونش پایین و سمتش میاد؟ و از همه مهم تر کت شلوارشو با لویی ست کرده
تا به خودش اومد متوجه هری شد که جلوش زانو زدهلو : داری چیکار میکنی ؟
ه : بند کفشتو میبندم
گفت و از جاش بلند شد و روبروی مردش وایستاده : امکان نداره
با دیدن چشمای لویی با حالت متعجب فریاد زد جوری که لویی کمی از جاش پریدلو : چ _چی امکان نداره؟
ترس و نگرانی از صورتش میریخت با خودش فک کرد چه اتفاقی افتاده که هری رو انقد متعجب کردهه : تو ، اینکه تو واقعی باشی امکان نداره
با کمی مکث و بعد از دیدن اخم لویی با خنده ادامه داد : اوه خدایا ترسیدی ؟ شرمنده ، نمیخواستم بترسونمت ، فقط نمیدونستم چجوری خوشحالیمو بروز بدملو : دیوونه قلبم اومد تو دهنم گفتم چی شده که اینقد عجیب غریبه ، چشات اندازه یه بشقاب شده بود
ه : ببخشید
با خنده گفت و بعد از گذاشتن بوسه ی کوتاهی رو لب لویی پشت سرش از خونه ای که حدود دو هفتس توش بودن خارج شدلو : هری یه چیزی ازت بپرسم
ه : چیشده؟
لو : میخواستم ببینم تو از بابت ازدواجمون مطمئنی ؟
ه : تاحالا انقد از چیزی اطمینان نداشتم
با لبخند به لویی نگاه کرد
لو : پس یه جشن بزرگ طلبتاینا اخرین مکالماتشون بود قبل از اینکه لویی ماشینو روشن کنه و صدای ادل توی ماشین پخش بشه
____________________________
به شرکت که رسیدن لویی وارد پارکینگ شد و همونطور که به سمت جاپارک اختصاصیش میرفت حس کرد هری راحت نیستلو : چیزی شده؟
ه : استرس گرفتم
لو : چرا؟
ه : نمیدونم یجوریمه
لو : شاید چون اولین باره داری به عنوان همسر رئیس شرکت میری سر کار
گفت و با لبخند به حلقه ی دست هری اشاره کردهمسر ؟ واقعا ؟ انقد سریع اتفاق افتاده بود که هیچکدوم نفهمیده بودن اما هردوشون سر یچیزی توافق داشتن اینکه تاحالا از هیچ تصمیمی انقد خوشحال نبودن
اگه تا چهار ماه پیش ازشون میپرسیدن که به عشق در یک نگاه اعتقاد دارن یا نه پوزخند میزدن و میگفتن یه همچین چیزی امکان نداره
اما حالا هردوشون درگیرش شده بودن و این تجربه شیرین ترین اتفاق زندگیشون بود
اینکه برای کسی لقب همسرو انتخاب کنی کار راحتی نیست این ینی تا اخرین لحظه و تا هرجا که میتونی باید پشت یه نفر باشی ، ازش محافظت کنی ، بهش عشق بدی ، دردای روحشو ترمیم کنی ، در اغوش بکشیش و هیچوقت تنهاش نذاری
و خب این دقیقاکاری بود که هری و لویی داشتن برای هم میکردن پس هیچ اشکالی نداشت اگه کلمه ی همسرو برای هم به کار ببرن

YOU ARE READING
My Boss[larry](completed)
Fanfiction🖤اون هری نیست لویی ، میدونی که مرد تو قدش بلندتره ، میدونی که چشماش توی تاریکی میدرخشه و میدونی که موهاش فره ، موهای فری که به خاطر وُلتاژ بالای شُک عرق کردنو به پیشونیش چسبیدن هری رفته لویی و تو نمیدونی کجا؟ هری رو بستن به تخت ، درد داره ، اسمت...