~•14♟️

34 11 8
                                    

🎵: Komakam Kon - Googoosh
♟️You can listen on Telegram channel :
Eunoiabook

🎵: Komakam Kon - Googoosh♟️You can listen on Telegram channel :Eunoiabook

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

(داستان از نگاه ژولیت)

حس کردم یه سایه ای پشتمه برگشتم و نگاه کردم کسی نبود دوباره به راهم ادامه دادم . هانا هارت دو ساعت پیش اون فیلم رو پخش کرد. اولین خبر ساعت ۸:۳۰ .فقط طول دو ساعت پربازدید ترین ویدیو ی هفته شد. اونا نوآ نورتمن رو دستگیر کردن . اما چرا هنوز قلبم درد می کنه ؟ چرا حس می کنم یه چیزی تو سینم سنگینی می کنه . نیک داره چیکار می کنه ؟ حس می کنم رفتارم باهاش خیلی مضخرف بود . حسی که الان دارم همون حس مضخرف دو ساعت پیشه با این تفاوت که دیگه عصبانی نیستم فقط ناراحت و نگرانم . آیا کار درست رو‌ کردم؟

تا خونه پیاده رفتم مدام حس کردم در حال تعقیب شدنم . بالاخره به خونه رسیدم و نفسمو از روی آسودگی بیرون دادم . ‌حس خوبی ندارم . هنوز ناراحتم . در اتاقم رو باز کردم خوشبختانه عمو ی نحسم خونه نبود.من بعد از اون شب که تیر خورد ندیدمش. به غیر دو سه تا نگهبان، هیچ کس نبود و این منو می ترسوند تاحالا خونه رو انقدر خلوت ندیده بودم !

معمولا سیاستمدارا وقتی یک اتفاقی میفته جلسه می گذارن و عموی من وزیر نفت بود پس اونم باید شرکت می کرد .

خونه ساکت و تاریک بود . دلم اغوش نیکولاس رو می خواست شاید چون  اغوش کس دیگه ای رو ندارم.در اتاقم رو باز کردم اما اون اونجا نبود ‌. هه اره من منظوری از حرف ام نداشتم اما فکر کنم هیچ وقت نبینمش که بخوام ازش معذرت خواهی کنم اون رفت ...برای همیشه ...یا حداقل حسم بهم می گه ازم رنجیده.

تو تاریکی نشسته بودم و دروغ چرا ترسیده بودم . حس کردم یه سر و صدایی از بیرون اومد بلند شدم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم. تاریکی مضخرف بود پرده ها رو کامل پایین کشیدم . فقط صدای پارس سگ ها شنیده می شد و بعد صدای درگیری نگهبانا .خدای من اینجا چه خبره . دست هام برای بار هزارم توی این روز نحس شروع به لرزش کردن .

اشکم جاری شد . اره من یه احمقم... حماقت کردم اونا الان منو می کشن . نیک و خانم هارت راست می گفتن من‌... من می ترسم .‌.. دستمو لای موهام کردم تا استرسم به ظاهر کم شه. من می ترسم!
.
با تشویش از روی تختم بلند شدم . چراغ اتاقم خوشبختانه خاموش بود سمت کمدم رفتم و چاقوی پدرم رو تو جیبم گذاشتم اون همیشه این چاقو رو داشت و وقتی من هشت سالم شد اونو به من داد. این یه چاقوی تیز سوییسی بود که دورش با طلا آبکاری شده بود و اسم بابام روش حک شده بود. دستم رو لرزون رو اسمش کشیدم هنوز با شنیدن اسمش به یاد قدیم ها حس می کردم بابام عین کوه پشتمه. ترسم رو یکم کم می کرد . مجبور بودم به همین اسم دل خوش کنم تا بتونم شجاعت نصفه نیمه ای پیدا کنم .

Eunoia Donde viven las historias. Descúbrelo ahora