-تو حق نداری به جای من تصمیم بگیری!بس نیست؟ من خودم یه آدمم و قدرت تصمیم یری دارم!هر روز فقط به امید زنده موندن می گذره!هر لحظه دلم می برزه که اینبار که میره بازم می بینمش یا نه! اگر بلایی سرش بیاد!اگر بر نگرده چی! کافیه ! من دیگه نمی تونم!
ژولیت فر...
🎵: Embrace Moi - Lucas Brian ♟️You can listen on Telegram channel : Eunoiaboo
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
ما را به این زمین خسته میآوری
رهایمان میکنی تا خود را به گناه بیالاییم
آن گاه میگذاری پشیمانی بکشیم
یک آن لغزش و یک عمر اندوه
•———————•
با لرز بدی از خواب بلند شدم. سردمه . چقدر خوابیدم ؟ یک ساعت ؟ هنوز خوابم میاد نگاهم رو از سقف گرفتم و اطراف اتاق نگاه کردم .همه جا تاریکه با این حال دیدمش و با دیدنش بغض بدی تو گلوم نقش بست .
چقدر خوبه که هست . چشمام پر از اشک شد. من لعنتی ...چیکار کردم ؟! من بهش توهین کردم اما اون اینجاست پیشمه .من لیاقتش رو ندارم . من دلم براش تنگ شده بود.
نیکولاس روی مبل توی اتاق خواب بود . باید یه پتو روش بندازم . سعی کردم بلند شم که پارچه ای خیس از بالا سرم پایین افتاد من تب داشتم؟ دست یخم رو سرم گذاشتم و متوجه داغی سرم شدم. خیلی داغ نبود انگار تبم فروکش کرده. پاهام رو مردد روی زمین گذاشتم و اروم رو پاهام ایستادم. سرم گیج رفت .تند دستم رو به تخت گرفتم تا نیفتم.
بی صدا قدم برداشتم تا نیکولاس بیدار نشه . یه پتو از توی کمد برداشتم و سمت نیک رفتم با دیدنش فهمیدم چقدر دلم براش تنگ شده بود .این یه حس عجیبه و من تاحالا حتی شبیهش رو تجربه نکردم اما واقعا از از بودنش خوشحالم.
پتو رو روش انداختم دست سردم اروم روی صورتش رفت . می خواستم باور کنم کابوس تموم شده. اروم چشماش رو باز کرد و برای چند لحظه فقط نگاهم کرد با بغض نگاهش کردم اشکم پایین ریخت ولی هیچی نگفتم . اونم نگفت انگار همه چیز تو چشم ها و اشک هام نوشته شده بود. اونم عمیق نگاهم کرد . مچ دستم گرفت و اروم منو نشوند رو پاهاش و عمیق بغلم کردم و توی موهام نفس کشید.
نمی دونم چی شد که من توی مدت کم انقدر بهش نزدیک شده بودم، برای خودمم سوال بود ! انگار می شناختمش از مدت ها قبل!