Chapter 9

1.9K 378 121
                                    

دراکو_پاتر؟ ساعت چنده؟

دراکو که تازه چشماشو باز کرده بود و دید هری مشغول جا به جا کردن وسایلشه گفت

هری_تقریبا ۵:۳۰ صبح

دراکو بلند شد نشست و با نگرانی هری رو نگاه کرد

دراکو_چرا اینقدر زود بیدار شدی؟

هری با صورت و چشمای بی حسش به دراکو نگاه کرد و کف دستاشو به هم کشید

هری_بعد از اینکه با کابوسام بیدار شدم دیگه نتونستم بخوابم

دراکو که نگران تر از همیشه شد پتو رو کنار زد و بلند شد

دراکو_کابوسات چرا بیدارم نکرد؟

هری یه نگاه به مالفوی انداخت و بی توجه بهش پشت میز نشست

هری_منم اگه دو روز خودمو گم و گور میکردم و وقتی هم برگشتم استراحت نکرده و چیزی نخورده یه نفرِ دیگه رو میخوابوندم ...

برگشت دراکو رو نگاه کرد و لبخند کوچیکی زد

هری_غش میکردم!

ریز خندید و برگشت سمت میز، دراکو رفت و روی اون یکی صندلی پیشش نشست

دراکو_هری بابت اینکه رفتم معذرت میخوام

هری_شاید اگه منم جات بودم میرفتم، ولی خب ... نبودم و نرفتم

با ناراحتی دراکو رو نگاه کرد، میدونست تمام این حس ها فقط به خاطر طلسم اتصال بینشونه و این داشت دیوونش میکرد، دراکو براش اهمیت داشت چون طلسم روشون بود نه چیزی بیشتر! ولی متوجه نمیشد چرا اگه طلسم اتصال روی هردوشون بود دراکو رفت؟ و اینکه اون واقعا به خاطر هری برگشت؟ یا فقط به خاطر اینکه خونه داشت اونو به سمت هری میکشید و پاشو زخم کرده بود؟

دراکو_از خوراکی‌هایی که دیروز برات آوردم خوردی؟

هری که یاد خوراکی ها افتاد خندید و به دراکو نگاه کرد

هری_آره ازشون خوردم و اینکه ... اگه سعی داشتی با اون خوراکی ها از دلم دربیاری ... باید بگم موفق شدی! ولی واقعا حس پسر بچه‌ای بهم دست داد که با خوراکی بهش باج دادی!

هری گفت و هردوشون خندیدن

دراکو_قدر همینم بدون شاید بعدن گیرت نیاد

هری تک خنده‌ای کرد و سرشو به بالا و پایین تکون داد، لبخند هری دوباره محو شد و دراکو نمیتونست بفهمه اون چشه، این دراکو رو اذیت میکرد چون حتی اگه نمیخواست کمکی بکنه دوست داشت از کار بقیه سر در بیاره، شاید توی اون حرفا چیزی باشه که به درد دراکو بخوره!

تا دراکو میخواست دهن باز کنه و حرفی بزنه، صبحانشون رو میز ظاهر شد و دهنشو دوباره بست

هری_اوه ... عام ... من گشنم نیست ...

بلند شد که بره ولی دراکو دستشو گرفت

First Time Again (Drarry)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant