هری خوابیده بود و دراکو سخت مشغول گشتن توی کتابا بود که بتونه اسپلی پیدا کنه که بتونه نشونهی مرگخوارش رو حداقل برای این مدت بپوشونه که هری نبینتش، اگه هری اونو میدید نه تنها ممکن بود تمام نقشههاشون به هم بخوره بلکه صلحشون با هری هم تموم میشد!
وقتی هری دوباره شروع کرد ناله کردن دراکو اول ترسید، بعد متوجه شد که هری همیشه این موقع ها به خاطر کابوساش از خواب بیدار میشه، هری داشت توی تخت تکون میخورد و عرق میریخت، دراکو Nox رو گفت و چوب دستیشو خاموش کرد، سمت تخت هری رفت و آروم شونههاشو تکون داد
دراکو_هری؟ هی ... بیدار شو
دراکو آروم گفت که هری علاوه بر کابوسش ترس بیشتری بهش وارد نشه، هری هنوز داشت ناله میکرد و عرق میریخت، برای همین دراکو دوباره اونو صداش کرد
دراکو_هری پاتر؟ بیدار شو ...
هری چشماشو باز کرد و با ترس بلند شد نشست، دراکو دستاشو آورد بالا و سعی کرد هری رو آروم کنه
دراکو_چیزی نیست، فقط منم!
هری که نفس نفس میزد با دیدن دراکو نفسشو بیرون داد و دستشو روی صورتش کشید
هری_کاش میتونستم یه راهی واسه تموم کردن این کابوس ها پیدا کنم!
دراکو هونجوری داشت نگاش میکرد، نمیدونست چطور ممکنه یه نفر اینقدر قوی باشه که کابوساش باعث نشن اون بخواد از همه چی دست بکشه، البته فقط کابوساش نبود!
وقتی هری فقط چند ماه یا نهایتا یک سالش بود یه نفر قصد کشتنشو کرد! پدر و مادرشو قبل از اینکه حتی بتونه به یاد بیاره از دست داد! با خاله و شوهر خالهای زندگی کرد که خودشون و پسرشون لحظهای آرامش برای هری نزاشته بودن! هری سال ها توی انباری زیر پله میخوابید! جلوی چشماش ولدمورت برگشت و یکی از دوستاشو کشت! نزدیک بود به خاطر استفاده از جادو از مدرسه اخراج بشه! بلاتریکس پدرش رو کشت! و حالا با یه مرگخوار توی یه اتاق گیر کرده بود!
دراکو دستشو روی شونهی هری گذاشت، هری به دست دراکو و بعد به صورتش نگاه کرد، از حالت صورتش میشد فهمید کاملا گیج شده، دراکو لبخند کج و کولهای زد و یکم خیال هری رو راحت کرد
دراکو_تقریبا ۵ ماه و نیم فرصت داریم و اینجا کلی کتاب هست، با هم درستش میکنیم، فعلا سعی کن بخوابی
هری سرشو به نشونهی مثبت تکون داد و دوباره دراز کشید، دراکو هم بلند شد و رفت سمت تختش، خسته تر از اونی بود که بتونه دنبال اسپلی برای نشونش بگرده پس تصمیم گرفت بقیهی انرژیش رو برای روزهای دیگه نگه داره
*******************
هری_هی دراکو! دراکو پاشوووو
YOU ARE READING
First Time Again (Drarry)
Fanfiction[COMPLETED] حتی اگه از هم دیگه دور هم باشیم بازم قلب من برای تو میتپه و اینو میدونم که تیکهای از وجود تو هم دقیقا همینو میخواد. (فصل دوم: Some Guy)