اون روز تا شب دراکو تو تختش بود و هری فقط بهش نگاه میکرد. هیچکدومشون حرفی نمیزدن و توی سکوت خودشون رو غرق کرده بودن. هری خیلی سعی کرد که از دراکو معذرت خواهی کنه ولی وقتی سکوت دراکو رو میدید یا دراکو با حرفاش اونو پس میزد، هری ترجیح میداد فقط ساکت روی تختش بشینه و پا روی دم دراکو نزاره.
هری دراکو رو دوست داشت و حتی دراکو هم اینو فهمیده بود، ولی هیچکدوم به روی خودشون نمیاوردن تا شرایط رو برای همدیگه سخت تر از چیزی که بود نکنن.
فردای اون روز هم همه چی مثل روز قبلش بود. توی سکوت غذاشونو میخوردن، تنهایی درسهاشون رو میخوندن و بدون اینکه توجهی به هم داشته باشن کار خودشونو میکردن. وقتی هم کارشون به هم گیر میکرد بدون اینکه از همدیگه درخواست کمک کنن فقط بیخیال انجام اون کار میشدن.
ساعت ها همینطوری گذشت تا موقعی که هدویگ به پنجره نوک زد. هری با عجله سمت پنجره رفت و کاغذ لوله شده رو از نوک هدویگ گرفت.
"انجام شد، یکشنبه ساعت ۱۰ کنار دریاچه. -هرماینی"
هری لبخند زد و کاغذ رو با Incendio سوزوند. دراکو نیم نگاهی به هری کرد و وقتی هری با لبخند سمتش برگشت نگاهشو ازش گرفت. لبخند هری روی صورتش موند. هرچند که دراکو باهاش حرف نمیزد ولی به دلایلی خوشحال بود. کاری که هری میخواست بکنه هرچی که بود لبخند بزرگی رو روی لبش به جا گذاشته بود.
دراکو اینبار حسابی جلوی خودش رو گرفته بود که سعی نکنه سر از کار هری در بیاره. اینبار با تمام وجودش داشت تلاش میکرد و تا حدودی هم موفق شده بود. همین که نمیرفت رو به روی پاتر و رک ازش بپرسه نامه چی بود خودش یه دنیا ارزش داشت.
هری میخواست بره حموم که دوش بگیره ولی دراکو زودتر رفته بود. هری اینقدر مشغول درس خوندن بود حتی متوجه نشده بود دراکو توی حمومه. میخواست در بزنه ببینه دراکو کِی کارش تموم میشه که دید لای در بازه. آروم یکم بیشتر بازش کرد. دراکو رو دید که پشتش به در بود و به وان تکیه داده بود پس متوجه حضور هری نمیشد.
هری همونطوری به موهای خیس و روشنِ دراکو نگاه کرد. پوست سفید و اندام لاغر و باریکش، به دستای استخونی و انگشتای کشیدش که از بغل وان آویزون بود.
هری دلش میخواست بره داخل و تک تک اونا رو ببوسه و با تمام وجودش دراکو رو مورد پرستش قرار بده. وقتی دراکو تکون خورد هری سریع عقب رفت و در رو آروم روی هم گذاشت. سمت تختش برگشت و روش نشست. تازه متوجه شده بود که نفساش کوتاه و تیکه تیکه شده. تازه فهمید که تپش قلبش روی هزاره و لباش برای ورود اکسیژن به ریههاش از هم باز شدن.
دراکو لباساشو پوشیده بود بعد از حموم بیرون اومده بود. تک نگاهی به هری کرد و هولهشو تا کرد و توی کمد گذاشت. هری هم وقتی دید دراکو بیرونه هولهشو برداشت و رفت که یه دوش بگیره. لباساش رو یکی یکی در آورد و روی سکوی کنار در گذاشت. زیر دوش رفت و بازش کرد.
اجازه داد آب از روی سرش تا نوک انگشتای پاهاش بره. یکی از دستاشو پشت دوش تکیه داد و با اون یکی موهای خیسش رو از روی صورتش عقب داد. چشماشو زیر آب بسته بود و این باعث میشد تصویر دراکو همش جلوی چشمش باشه. جفت دستاشو توی موهاش کشید و سرشو یکم بالا برد که آب روی صورتش بریزه.
بعد از اینکه حسابی با آب گرم دوش گرفت آب سرد رو هم باز کرد که یکم به خودش بیاد. نفسش برای چند ثانیه گرفت ولی بعدش به سرمای آب عادت کرد.
وقتی که حسابی سر حال شد هوله رو دور کمرش پیچید. وقتی فهمید لباساش رو نیاورده زیر لب فحشی داد و از حموم بیرون رفت. بدون اینکه به دراکو نگاه کنه سمت کمدش رفت و لباسها رو از توی طبقهی بالا در آورد. وقتی دوباره داشت سمت حموم میرفت متوجه نگاهِ زیر چشمی دراکو شد ولی بهش نگاه نکرد که دراکو متوجه نشه هری فهمیده.
هوله رو از تنش باز کرد و لباساشو پوشید. دوباره برگشت توی اتاق و هوله رو توی کمد گذاشت. یکی از کتاباشو برداشت و روی تخت نشست تا درس بخونه. تمرکز نداشت ولی حداقل ادای درس خوندن در میاورد که دراکو متوجه نشه. هری اصلا اونجا نبود و توی عالم دیگهای سِیر میکرد. بی سر و صدا به فکر کردن ادامه داد و هر از چند گاهی کتاب رو ورق میزد که چیزی تابلو نشه.
هری نمیتونست از فکر کردن به دراکو دست برداره و در عین حال هم نمیتونست نشونش بده.
*دراکو گی نیست و ما نمیتونیم با هم باشیم! دراکو گی نیست و ما نمیتونیم با هم باشیم! دراکو ...*
هری مدام با خودش تکرار میکرد. میخواست اونو توی مغزش حک کنه که دیگه هیچوقت فراموشش نکنه و یادش نره که همچین چیزی غیر ممکنه اتفاق بیفته. اینقدر با خودش تکرار کرد که چشم باز کرد و ساعت ۷ صبح بود. نمیدونست کِی خوابش برده یا اصلا خوابش برده بود یا نه؟
دیشب خیلی براش گیج کننده بود چون تا صبح اون جمله توی ذهنش تکرار شده بود. کابوس ندیده بود پس احتمالا دیشب نخوابیده بود و تا صبح بیدار بوده. با یاد آوری اینکه امروز یکشنبه است از جاش بلند شد. باید قبل از رفتنشون آماده میشد.
***
آقا من یه پارت فن فیک یه جایی خوندم که پایینش نویسنده نوشته بود ۱۰۰۰ کلمه و همهی اون ۱۰۰۰ کلمه مثل این پارت فن فیک من فقط توصیف بود :]
الان فهمیدم منظورش از ۱۰۰۰ کلمه توصیف این بود که "وای ۱۰۰۰ کلمه توصیف از تو کدوم پوشهی مغزم در بیارم؟" :')
ووت و کامنت بدید مرسی :')Love You All 🌈🤍
YOU ARE READING
First Time Again (Drarry)
Fanfiction[COMPLETED] حتی اگه از هم دیگه دور هم باشیم بازم قلب من برای تو میتپه و اینو میدونم که تیکهای از وجود تو هم دقیقا همینو میخواد. (فصل دوم: Some Guy)